متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شاعر‌پارسی اشعار رهى معيرى

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,056
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #41
خنده مستانه

با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه‌ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه‌ام

از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانه‌ام

نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه‌ام

از چو من آزاده‌ای الفت بریدن سهل نیست
می‌رود با چشم گریان سیل از ویرانه‌ام

آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه‌ام

بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانه‌ام

گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خندهٔ گلها بود از گریهٔ مستانه‌ام

هم عنانم با صبا سرگشته‌ام سرگشته‌ام
همزبانم با پری دیوانه‌ام دیوانه‌ام

مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟
گرد از گردون برآرد همت مردانه‌ام
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,056
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #42
جلوه ساقی

در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟
مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟

بادهٔ روشن دمی از دست ساقی دور نیست
ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است

خفته از مستی به دامان ترم آن لاله‌روی
برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است

در هوای مردمی از کید مردم سوختیم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است

طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است

آسمان در حیرت از بالانشینیهای ماست
بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است

گوشهٔ عزلت بود سرمنزل عزت رهی
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,056
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #43
تشنه درد

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم

به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتم‌سرا خواهم

نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری
رهی خاکستر خود را هم‌آغوش صبا خواهم
 

Bina.a

ویراستار انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,087
پسندها
24,502
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
سن
19
  • #44
شعر شب جدایی از رهی معیری
ای شب جدايی که چون روزم سياهی ای شب
کن شتابی آخر ز جان من چه خواهی ای شب؟
نشان زلف دلبری، ز بخت من سيه تری، بلا و غم سراسری
تيره همچون آهی امشب
کنی به هجر يار من، حديث روزگار من، بری ز کف قرار من
جانم از غم کاهي ای شب
تا که از آن گل دور افتادم خنده و شادی رفت از يادم
سيه شد روزم
بی مه رويش دمي نياسودم به سيل اشکم، گواهی اي شب
او شب چون گل نهد ز مستي بر بالين سر من دور از او، کنم ز اشک خود بالين را تر
خون دل از بس خورم بي او، محنت و خواري بردم بي او مردم بی او
بی رخ آن گل دلم به جان آمد دگر از جانم چه خواهی ای شب
 
امضا : Bina.a
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Kallinu

Bina.a

ویراستار انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,087
پسندها
24,502
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
سن
19
  • #45
شد خزان گلشن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
عمر من ای گل طی شد بهر تو
وز تو ندیدم جز بدعهدی و بی‌وفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر و وفایی
نوگل گلشن جور و جفایی
از دل سنگت آه
دلم از غم خونین است
روش بختم این است
از جام غم مستم
دشمن می‌پرستم
تا هستم
تو و م**س.ت از می به چمن چون گل خندان
از مستی بر گریهٔ من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنم تا کی
تو و می چون لاله کشیدن‌ها
من و چون گل جامه دریدن‌ها
به رقیبان خواری دیدن‌ها
دلم از غم خون کردی
چه بگویم چون کردی
دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
که شکستی چون زلفت عهد مرا
دریغ و درد از عمرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند
جفا به عاشق تا کی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Bina.a
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Kallinu

Bina.a

ویراستار انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,087
پسندها
24,502
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
سن
19
  • #46
شعر کاروان از رهی معیری
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم
با ما بودی بی ما رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم تنها رفتی

چون کاروان رود فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون می بارم

فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم چنان که دانی
رهائی از غم نمی توانم
تو چاره ای کن که میتوانی
گر ز دل برآرم آهی
آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد

چون کاروان رود فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون می بارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جوبم

ای شادی جان سرو روان
کز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما
سوی کجا رفتی؟

تنها ماندم ، تنها رفتی
چو ن بوی گل به کجا رفتی؟
به کجائی غمگسار من
فغان زار من بشنو بازآ

از صبا حکایتی ز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Bina.a

Bina.a

ویراستار انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,087
پسندها
24,502
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
سن
19
  • #47
شعر مرغ حق از رهی معیری
مرغ حق خواند هر دم، در دل شب اي ماه، کز شب عاشق آه چشم جهان خفته، عاشق خون گريد
کي داند هر دل کو را، سوز محبت نيست، اشک محبت نيست
گريه ز دل خيزد، بي دل چون گريد؟
شب تاري به بيداری، مرغ شب آهنگم
کند با شب حکايتها آه دل تنگم

وای وای وای

از شبهای سياه من
جز شب کيست؟
در عشق تو، گواه من
جفا کردي وفا کردم
ستم راندي دعا کردم
برو برو يارا از دل ما را، که بدخو یاری «کینه عاشق در دل داری »
مرغ شب می نالد، تا به سحرگه با من، آتشم زند به خرمن
گردش عالم گر نکند طی شام غم را آه رهي آخر سوزد عالم را
 
امضا : Bina.a

Bina.a

ویراستار انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,087
پسندها
24,502
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
سن
19
  • #48
گلچینی از غزلیات رهی معیری
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌ وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش

نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم
 
امضا : Bina.a

Bina.a

ویراستار انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,087
پسندها
24,502
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
سن
19
  • #49
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
 
امضا : Bina.a

Bina.a

ویراستار انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,087
پسندها
24,502
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
سن
19
  • #50
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام

خارم ولی به سایه ی گل آرمیده ام

با یاد رنگ و بوی تو، ای نوبهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام

چون اشک در قفای تو با سر دویده ام

من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده ام

از جام عافیت میِ نابی نخورده ام

وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده ام

ای سرو پای بسته ، به آزادگی مناز

آزاده من ، که از همه عالم بریده ام

گر می گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام
 
امضا : Bina.a

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا