نخند جانم ! نخند !
آدم دست و پای دلش ...
میان چال گونه ات می شکند...
تو نخند...
می ترسم نقاش ها لبخندت را ...
نقاشی کنند...
عکاس ها لبخندت را ثبت کنند...
شاعرها از لبخندت غزل بگویند...
نویسنده ها کتابت کنند...
بعد منِ دست و پا شکسته ...
چطور با یک شهر رو به رو شوم...؟
رحم کن...
یواشکی بخند ...
فقط برای من !
من درسم را خوب خوانده بودم!!! آماده برای کنکوری موفق!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت!
از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم ...
که ای کاش این کار را نمیکردم!
سوال اول آرایه ادبی بود
شعری از هوشنگ ابتهاج....
"بسترم ...صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری...."
و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود...!
راستش من
سر جلسه کنکور
تمام داستان های خفته در این شعر را به چشم دیدم!
دیدم که اینگونه پریشان شدم!
همه سرگرم تست زدن
و پسرکی سرگردان در خیابان ....!
نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...حتما 100 میزنی!
هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال....
با یک شعر نیم خطی
گذشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.