متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

متون و دلنوشته‌ها اَزْــــحَـــقـــیـــقَـــتْ‍ـــ‌تـــاــــبَــنْ‍ــــــ‌شُـــدَنْ‍ـــ

  • نویسنده موضوع آقای گودرزی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 233
  • بازدیدها 7,316
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آقای گودرزی

کاربر خبره
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,584
پسندها
47,940
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #91
مرده شب خونه نمیاد فرداش

زنش میپرسه کجا بودی؟
میگه پیش دوستم!!!
زنه زنگ میزنه به ده تا از دوستاش

هشتا میگن اینجا بوده

دوتا میگن هنوز اینجاست

سلامتی همه رفیقای بامرام
 

آقای گودرزی

کاربر خبره
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,584
پسندها
47,940
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #92
خدا گفت ببرینش جهنم برگشت و نگاهی به خدا کرد. خدا گفت:نبرینش او را به بهشت ببرین!
فرشتگان سوال کردن چرا؟؟
جواب آمد:
چون او هنوز به من امیدوار است.
 

آقای گودرزی

کاربر خبره
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,584
پسندها
47,940
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #93
گفت محبت را از که آموختی؟

گفت: از پسرک بازی گوشی که در دفترچه نقاشی خود رنگ خورشید را سیاه می کشید تا پدرش از نور آفتاب نسوزد...
 

آقای گودرزی

کاربر خبره
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,584
پسندها
47,940
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #94

•••پسره با دوس دخترش رو موتور با سرعت بالا داشته میرفته.......
•••محکم پسر رو بغل میکنه........•••

•••میگه:.......•••
•••من میترسم اروم تر برو........•••

•••پسره میگه: اول بگو دوست دارم.......•••
•••دختره میگه :دوست دارم........•••
•••پسره میگه:•••
•••بلندددددددددتر•••
•••دختر داد میزنه دوووووسسسست دارم.....•••

•••پسره میگه:
•••این کلاه ایمنی رو از سرم بر دار بذار سرت اذیتم میکنه........•••
•••فردای ان در روزنامه چاپ میشه.....•••
•••دو سر نشین سوار بر موتور تصادف کردند•••
•••ولی یکی از انها زنده است...•••
•••پسری که...•••
•••فهمیده بود...•••
•••ترمزه موتورش بریده ...•••
•••اما...•••
••• نخواست ب دوس دخترش بگه که...•••...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آقای گودرزی

کاربر خبره
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,584
پسندها
47,940
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #95
مادر دروغگو...

پسر هشت ساله‌ای مادرش فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟»
پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولی‌ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.»
پدر با تعجب پرسید: «چطور؟»
پسر گفت: «قبلاً هر وقت من با شیطنت هایم مادرم را اذیت می‌کرم، مادرم می‌گفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطنت ادامه می‌دادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا می‌کرد و به من غذا می‌داد. ولی حالا هر وقت شیطنت کنم مادر جدیدم می‌گوید اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمی‌دهد و الان دو روز است که من گرسنه‌ام.»
بسلامتی تمام مادران دروغگو...♥️
 

آقای گودرزی

کاربر خبره
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,584
پسندها
47,940
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #96
پسره به مادرش گفت با اين قيافه ترسناكت چرا اومدی مدرسه؟ مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نميخواستم گرسنه بمونی.پسر گفت ای كاش نمیومدی تا باعث خجالت و شرمندگي من نشی... همیشه از چهره مادرش با یک چشم خجالت میکشید.. چندسال بعد پسر در 1شهر ديگه دانشگاه قبول شد و همون جا کار پیدا کرد و ازدواج كرد و بچه دار شد. خبر به گوش مادر رسيد .مادر گفت بیا تا عروس و نوه هامو ببینم.اما پسر میترسید که زنش و بچش از ديدن پیرزن یه چشم بترسن.. چند سال بعد به پسره خبر دادن مادرت مرده .. وقتی رسید مادر رو دفن کرده بودن و فقط 1 يادداشت از طرف مادرش واسش مونده بود : پسره عزيزم وقتی 6سالت بود تو 1تصادف 1چشمتو از دست دادی،اون موقع من 26سالم بود و در اوج زیبایی بودم و بعنوان 1مادر نميتونستم ببينم پسرم 1چشمشو از دست داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آقای گودرزی

کاربر خبره
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,584
پسندها
47,940
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #97
عارفی را گفتند محبت را از که آموختی؟
گفت از درخت شکوفه.
پرسیدند چگونه؟
گفت هر موقع به او
لگدی زدم به جای
تلافی بر سرم شکوفه ریخت
 

آقای گودرزی

کاربر خبره
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,584
پسندها
47,940
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #98
از درختی پرسیدند چرا خشک شدی؟

گفت : هیزم شکنی که داشت
برادرانم را تبر می زد خسته که می شد!

برای رفع خستگی به زیر سایه من می نشست و بر من تکیه میکرد....!
 

آقای گودرزی

کاربر خبره
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,584
پسندها
47,940
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #99
هر روز که از زورخونه برمیگشتم تو محله میدیدم پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با یه توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکنه و پر و پاش زخم و زار شده
یه روز رفتم و یه کتونی نو خریدم و اومدم تو محل و به پسرک گفتم بیا این کفشا رو بپوش رفیق و از حالا به بعد با اینا توپ بازی کن
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو بهم کرد و گفت : آقا شما خدایید ؟! لبمو گزیدم و گفتم نه رفیق این چه حرفیه ؟!
پسرک گفت : پس تو رفیق خدایی چون من دیشب فقط به خدا گفتم كه کفش ندارم و مامانمم پول نداره واسم کفش بخره ...
 

آقای گودرزی

کاربر خبره
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,584
پسندها
47,940
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #100
با سـر آسـتین
پاک می کند اشـکش را
کودکـی که
دسـتمال کاغـذی می فروشـد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا