مردی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزان کردن رختهای شسته است.
به همسرش گفت: لباسها را چندان تمیز نشسته است. احتمالا بلد نیست لباس بشوید. مرد هیچ نگفت.
هر بار که زن همسایه لباسهای شسته را آویزان میکرد، او همان حرفها را تکرار میکرد.
یک روز با تعجب متوجه شد همسایه لباسهای تمیز را روی طناب پهن کرده است به همسرش گفت: یاد گرفته چه طور لباس بشوید.
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم...!!!
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید...