به کجا چنین شتابان؟غربت کوچ و غروب و دل بشکستهی من
بغض تلخی که نشسته به دل خستهی من
فرصت درد و دلی نیست شتاب است، شتاب
نفس آخر و این صحبت آهستهی من
این است فقط نیمی از شرح احوال دلم...
دل من گرفته زینجابه کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
نه در برابر چشمی نه غایب از نظریاگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت نفتاد
چه وجود نقش دیوار وچه آدمی که بااوبه رهش نشسته بودم ک نظر کند به سویم
نکند که چشم مستش ز خمار بر نباشد