به کجا چنین شتابان؟غربت کوچ و غروب و دل بشکستهی من
بغض تلخی که نشسته به دل خستهی من
فرصت درد و دلی نیست شتاب است، شتاب
نفس آخر و این صحبت آهستهی من
این است فقط نیمی از شرح احوال دلم...
دل من گرفته زینجابه کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
اگرچه گرد برانگیختی ز هستی مندل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری زغبار بیابان؟
همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
نه در برابر چشمی نه غایب از نظریاگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت نفتاد
به رهش نشسته بودم ک نظر کند به سویمنه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد میکنی از من نه میروی از، یاد
به جای طعنه اگر تیغ میزند دشمن
زدوست دست نداریم، هرچه بادا باد
چه وجود نقش دیوار وچه آدمی که بااوبه رهش نشسته بودم ک نظر کند به سویم
نکند که چشم مستش ز خمار بر نباشد
بارها روی از پریشانی به دیوار آورمچه وجود نقش دیوار وچه آدمی که بااو
سخنی زعشق گویند ودراو اثر نباشد
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا صبحدیوانه منم ز عقل بیزار منم
آن ترک دل آزرده بیمار منم