• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به بازی | پریا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع پریام
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 149
  • کاربران تگ شده هیچ

پریام

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/7/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
محکوم به بازی
نام نویسنده:
پریا
ژانر رمان:
#معمایی#عاشقانه
کد رمان: 5676
ناظر:
Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade


خلاصه:
داستان در مورد دختری به اسم آنام هست دختری که نباید اسمش برده بشه زندگیش با یک خواب شایدم با دیدار یک نفر تماما عوض میشه اون می‌خواد بدونه چرا کسایی که دوستشون داشته رو از دست داده اون محکوم میشه به بازی که خودش نقطه باخت بازیه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ghasedak.

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
1,019
پسندها
2,927
امتیازها
16,473
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۳۱۲۱۰_۱۲۱۴۱۸_Samsung Internet.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پریام

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/7/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:من سرنوشتم، زندگی آدما رو اونجور که بخوام، تغییر میدم. بعضی‌ها من رو دوست دارن و بعضی‌ها بخاطر زندگی وحشتناکی که براشون ساختم ازم متنفرن و کسایی هستن که به زبون میگن که اعتقادی به من ندارن اما، بین شما کسی پیدا شده که منو به دست فراموشی سپرده. من براش یه بازی می‌سازم و اونو محکوم به باخت می‌کنم، ولی وقتی به من باور پیدا می‌کنه من نشونش میدم که همیشه می‌برم، اما اون می‌خواد منو تغییر بده. در هر صورت آنام محکوم به بازیه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پریام

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/7/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
به نظرم اگه مسافرت صدا داشت این صدا رو داشت، صدای قطار، به خاطره این دوستش داشتم چون حس مسافرت رفتنو بهم میداد، یه مسافرت چند دقیقه ای و کوتاه.
قطار انقدر دور شد که صداش دیگه شنیده نمیشد،منم از رو تخته سنگی که روش نشسته بودم بلند شدم و به سمت مرداب برگشتم،کسی نمیدونه اما شاید به خاطره این اسمشو گذاشتن چون آدمارو ذره ذره،مثل مرداب پایین میکشه.
به سمت خونه راه افتادم، دیگه غروب بود چراغای برق پت پت میکرد و توی کوچه پر بود از بچه، بچه هایی که آرزوهاشونو توی دروازه سنگی شوت میکردن.
از سره راه به زور از مغازه حسن خان چندتا تخمه مرغ گرفتم، حق داشت زیادی نسیه آورده بودیم. دره خونه رو با کلید باز کردم و رفتم تو، مامانم فورا تو در ظاهر شدو گفت:
- ستاره تخمه مرغ آوردی؟
من: مامان نداد گفت اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پریام

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/7/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
من ستاره‌ام، البته اسمه اصلیم نیست،منم فکر میکردم مثل خیلی از بچه ها دوتا اسم دارم که، وقتی اولین بار از مامانم پرسیدم چرا اسم تو شناسنامم یه چیز دیگس؟ چشماش پره اشک شدو گفت:
- دخترم خواهش میکنم دیگه هیچ وقت، ازم نپرس و هیچ وقت این اسمو به زبون نیار!
اون موقع هشت سال بیشترم نبود، اما به حرفش گوش دادم و فهمیدم اسمم یه مشکلی داره. اسمم آنام یعنی مادرم.
دیگه صبح شده بود. ساعت گوشیمو از بین شکستگی هاش نگاه کردم، فعلا چاره ای نبود، ساعت ۸ بود.
رفتم تو خونه که بوی یه عطر خوشبو به مشامم رسید. خیلی تعجب کردم این کی بود؟!
یه مرد هیکلی با کت و شلوار مشکی،که کنارشم یه خانوم خوشتیپ تقریبا سی ساله، با مانتو و شلوار مشکی و یه روسری قرمز بود. قشنگ میشد فهمید که چقدر پولداره، ولی تو خونه ما چیکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پریام

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/7/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
آتوسا برای مهمونیا همیشه لباس و کفش کرایه میکرد، منم با کفشای بلند که بزور راه میرفتم رفتم دم در، زیر لب گفتم:
- وایی ساعت یک شبه! مامان میکشه منو!
ترسم رو از مامان خانوم کنار گذاشتم و زنگ درو زدم، چندبار پشت هم زدم که باز نکردن!
- حتما خوابیدن!
با دست چند بار زدم، بازم زنگ درو زدم که باز نکردن،گوشیم رو درآوردم و به گوشی بابا زنگ زدم که خاموش بود، دیگه داشتم نگران میشدم، یهو یکی کنارم گفت:
- هی!
از جام با ترس پریدم و برگشتم سمت چپم، این که همون مردیه که امروز همراه اون خانوم اومده بود.
- بفرمایید کاری داشتین؟
- حرفمو یه بار تکرار میکنم، خوب گوش کن! تو دیگه مامان بابا نداری.
- چی؟ چرا چرتو پرت میگی؟!
- خفه شو میگم! مامان بابات ولت کردن رفتن، فراموشت کردن.
چی داشت میگفت؟! این حرفا چیه؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پریام

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/7/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
انگار واقعا تقدیر وجود داشت، منی که کشته مرده حقیقت بودم سرنوشت جوری بازیم داده بود که دیگه به خودمم باور نداشتم، داستان باورنکردنی بود زندگیم، فکر می‌کردم همون شب تو بیمارستان می‌میرم اما، به همین راحتیا نمیشه مرد.
بعد از اون اتفاق افسردگی گرفتم، تا شیش ماه اینطوری بودم اما کم کم به زندگی برگشتم و فهمیدم که باید ادامه بدم.
پیش سلطان خانوم زندگی می‌کردم، پیرزن بداخلاقی بود، اما همین که می‌ذاشت تو خونش زندگی کنم کلی محبت بود در حقم. من هزار بار ازش پرسیدم که کی تو رو فرستاد، مامان بابام کجا رفتن اما، لام تا کام حرف نزد.
تو این سه سال کلی تغییر کردم، دیگه دختر کوچولوی ۱۵ ساله نبودم، سعی کردم با هر بادی نلغزم، چون دیگه دختر لوس بابایی نبودم و پدری نبود که پشتم باشه.
از اتوبوس پیاده شدم، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پریام

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/7/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سر صبح از خواب بلند شدم و لباسامو گذاشتم تو یه چمدون، چون ظاهراً اونجا بهمون یه اتاق می‌دادن،که یهو سلطان در اتاقو باز کرد و گفت:
- چه عجب بلاخره رفتنتم دیدیم.
تیکه‌های سلطان همیشه سرجاش بود:
- بله سلطان خانوم آخر هر هفته بهت سر میزنم، نگران نباش.
- لازم نکرده دیگه بیایی اینجا!
شاید تو این چند سال رفتارش خیلی تلخ بود اما، من یاد گرفته بودم دیگه از کسی چیزی به دل نگیرم، معلومه کسی که بزرگ‌ترین ضربه زندگیشو مهم‌ترین آدمای زندگیش بهش می‌زنن، دیگه چه انتظاری از یه بیگانه داره.
طاقت نیاوردم و رفتم بغلش کردم:
- نمیری اون سر دنیا که این لوس بازیا چیه؟!
- مرسی که مراقبم بودی.
- برو دختر جون.
بعدم صورتمو با دستاش گرفت و با یه لحن جدی گفت:
- ولی اینو همیشه یادت بمونه حتی اگه از یکی تا سر حد مرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا