ما را میگردند
میگویند همراه خود چه دارید؟
ما فقط
رؤیاهایمان را با خود آوردهایم
پنهان نمیکنیم
چمدانهای ما سنگین است
اما فقط رؤیاهایمان را با خود آوردهایم
ما مسخ شدهایم و هیچگاه آنچه میخواستیم
نبودیم...
حتا رفتن ادامهی آمدن بود
و چشمهای من
ادامهی حیرتی که نخستین بشر داشت
خوابهای ما ادامهی مرگاند
اما پیش از آنکه مرگ پایان زندگی باشد
تنها عشق است که
ما را ادامه خواهد داد
جنگ، آتش، خون
برای هر کسی معنا و مفهومی جدا دارد
برای صاحبان زور و قدرت
جنگ مشتی ایدهپردازیست
و مفهومی شبیه
حرکت یک مهره در بازیست
که در پایان
آن هم هر دو سوی جنگ
دستهای یکدیگر را میفشارند
و نمیدانند که
سوز شعلههای شهوت خمپارهبازیشان
چهها بر روزگار مردمان آورد
نمیدانند اما
طعم تلخ جنگ را آن مادر بیچارهای دانست
که تنها از پسر
دستی و پایی را
برایش بازگرداندند
همان دست و همان پایی
که مادر بارها اندازهاش جوراب و دستکش بافت...
ما اگر مردمان خاورمیانهایم
چرا خورشید هرگز بر ما نمیتابد؟
مدتهاست قلبم میسوزد
چشمانم میسوزد
دهانم بوی نفت میدهد
چهکس؟ کجا؟
چهکس بهجای خون
در رگهایمان نفت ریخت؟
چهکس میان دستانمان مرز کشید؟
چرا اینهمه دور افتادیم...؟ اینهمه دیر میرسیم...؟
در خلوت روشن با تو گریستهام برای خاطر زندهگان
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردهگان این سال عاشقترین زندهگان بودهاند