- نویسنده موضوع
- #1
زنی از خانه بیرون امد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلو در دید .
به انها گفت : من شما را نمیشناسم ولی فکر میکنم گرسنه باشید بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما دهم .
انها پرسیدند : ایا شوهرتان خانه است ؟
زن گفت : نه او برای کاری به بیرون از خانه رفته است .
انها گفتند : پس ما نمیتوانیم وارد شویم منتظر می مانیم .
عصر وقتی شوهر به خانه بر گشت زن ماجرا را برای او تعریف کرد .
شوهرش به او گفت : برو به انها بگو شوهرم به خانه امده بفرمایید داخل .
زن بیرون رفت و انها را به خانه دعوت کرد . انها گفتند : ما با هم داخل خانه نمی شویم .
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت
است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و...
به انها گفت : من شما را نمیشناسم ولی فکر میکنم گرسنه باشید بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما دهم .
انها پرسیدند : ایا شوهرتان خانه است ؟
زن گفت : نه او برای کاری به بیرون از خانه رفته است .
انها گفتند : پس ما نمیتوانیم وارد شویم منتظر می مانیم .
عصر وقتی شوهر به خانه بر گشت زن ماجرا را برای او تعریف کرد .
شوهرش به او گفت : برو به انها بگو شوهرم به خانه امده بفرمایید داخل .
زن بیرون رفت و انها را به خانه دعوت کرد . انها گفتند : ما با هم داخل خانه نمی شویم .
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت
است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.