متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,602
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • #21
درود
زین پس به جای تاپیک زدن برای یک حکایت کوتاه، آن را در این تاپیک همگانی ارسال کنید.
مگر درصورت دنباله دار بودن داستان‌ها و یا مجموعه داستان از یک فرد مشخص.


حکایت معمار
یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که می‌شد برای خواندن نماز دست از کار می‌کشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر می‌شود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می‌گذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را می‌خواندند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Najva❁

Dilan

مدیر بازنشسته
سطح
17
 
ارسالی‌ها
944
پسندها
7,629
امتیازها
47,836
مدال‌ها
21
  • #22
حکایت پنجره و آینه

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ جواب داد: خودم را می‌بینم.
دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Dilan

Dilan

مدیر بازنشسته
سطح
17
 
ارسالی‌ها
944
پسندها
7,629
امتیازها
47,836
مدال‌ها
21
  • #23
پاپ ژان پل دوم از باب ارشاد و نصیحت به فیدل کاسترو گفت:
"آیا شما به کلیسا ایمان دارید ؟"

فیدل با زیرکی جواب داد:
" آیا شما خود به خداوند ایمان دارید؟! "

پاپ که از این پاسخ جا خورده بود چند لحظه سکوت کرد و گفت:
"مردم عادی به خداوند ایمان دارند، چطور ممکن است من در مقام جانشین عیسی مسیح به خدا ایمان نداشته باشم؟"

سپس کاسترو گفت:
"خیالم راحت شد زیرا به خاطر سکوت شما در برابر تجاوزات نظامی امریکا در گوشه و کنار جهان و کشتار انسان ها و نشان ندادن واکنش در برابر این جنایات و عدم حمایت از مظلومین جهان تصور می کردم شما بی خدا هستید!"

پاپ که از سخنان کاسترو برآشفته شده بود و این عبارات را توهین به خود و پیروان کلیسای کاتولیک تلقی می کرد خواست جلسه ملاقات با کاسترو را ناتمام ترك كند.

اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Dilan

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,602
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • #24
نجار،یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد.آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.

موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند،قبل از ورود،نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد.بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.

چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد،همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند،برای فرزندانش قصه گفت،و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.

از آن جا می توانستند درخت را ببینند.دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیر،و دلیل این رفتار نجار را پرسید.

نجار گفت:«آه،این درخت مشکلات من است. موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید،اما این مشکلات،مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد.وقتی به خانه می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,602
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • #25
بايزيد بسطامي را پرسيدند :
اگر در روز رستاخيز خداوند بگويد چه آورده اي؛
چه خواهي گفت؟
بايزيد فرمود :
وقتي فقيري بر کريمي وارد ميشود ,
به او نميگويند چه آورده اي.
بلکه ميگويند چه ميخواهي
زندگى يک پاداش است ,نه يک مکافات.
فرصتى است کوتاه تا ببالى ,بيابى , بدانى , بينديشى , بفهمى , وزيبا بنگرى ,ودر نهايت در خاطره ها بمانى...
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,602
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • #26
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺯﯾﺮﮔﻔﺖ۳ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍﺍﮔﺮﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﯼ ﻫﺴﺘﯽ
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻋﺰﻝ ﻣﯿﺸﻮﯼ .ﺳﻮﺍﻝ ﺍﻭﻝ : ﺧﺪﺍﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ؟ﺳﻮﺍﻝ ﺩﻭﻡ : ﺧﺪﺍﭼﻪ
ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ؟
ﺳﻮﺍﻝ ﺳﻮﻡ : ﺧﺪﺍﭼﻪ ﮐﺎﺭﻣﯿﮑﻨﺪ؟

ﻭﺯﯾﺮ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻮﺍﺏ
ﺳﻮﺍﻟﻬﺎﺭﺍﻧﻤﯿﺪﺍﻧست ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ.
ﻏﻼﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻭﺯﯾﺮﮎ ﺩﺍﺷﺖ. ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻪ ﻏﻼﻡ ﮔﻔﺖ ﺳﻠﻄﺎﻥ
۳ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﮔﺮﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﻫﻢ ﺑﺮﮐﻨﺎﺭﻣﯿﺸﻮﻡ. ﺍﯾﻦﮐﻪ :ﺧﺪﺍﭼﻪ
ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ؟ﭼﻪ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ؟ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻣﯿﮑﻨﺪ؟ﻏﻼﻡ ﮔﻔﺖ ﻫﺮﺳﻪ ﺭﺍ
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺟﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻭﺳﻮﻣﯽ ﺭﺍﻓﺮﺩﺍ
ﺍﻣﺎ ﺧﺪﺍﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ؟ﺧﺪﺍﻏﻢ ﺑﻨﺪﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍﻣﯿﺨﻮﺭﺩ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ؟ﺧﺪﺍﻋﯿﺒﻬﺎﯼ ﺑﻨﺪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺭﺍﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ
ﺍﻣﺎﭘﺎﺳﺦ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﯿﺪﻓﺮﺩﺍﺑﮕﻮﯾﻢ. ﻓﺮﺩﺍﻭﺯﯾﺮ ﻭ ﻏﻼﻡ
ﻧﺰﺩﺳﻠﻄﺎﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ.ﻭﺯﯾﺮﺑﻪ ﺩﻭﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ .ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ
ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﮕﻮﺟﻮﺍﺑﻬﺎﺭﺍﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﯽ ﯾﺎﺍﺯﮐﺴﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ
ﻭﺯﯾﺮﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﻏﻼﻡ ﻣﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯾﺴﺖ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎﺭﺍﺍﻭﺩﺍﺩ.
ﮔﻔﺖ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,602
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • #27
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت☺️ و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد،‼️ سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

نتیجه اخلاقی ✅:مشکلات❗️، مانند تلی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,602
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • #28
توى کلاس بازیگری که مارلون براندو هم در اون بود ، از کلاس خواسته شد نقش مرغهایی رو بازی کنن که قراره یه بمب بیفته رو سرشون !! اکثر افراد کلاس با وحشت شروع کردن به قدقد کردن ! اما مارلون براندو سر جای خودش نشسته بود و وانمود میکرد که داره تخم میذاره !
وقتی استلا آدلر استادش دلیل این رفتارش رو پرسید ، براندو گفت :
"من یه مرغام ! بمب چه میدونم چیه ؟؟"

...تفاوت انسانها در نوع اندیشیدن آنها به قضایاست ...
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,602
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • #29
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:

فردا چه می کنی؟

گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.

همسرش گفت: بگو ان شاءا...

او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.

از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.

ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.

همسرش گفت: کیست؟

او جواب داد: ان شاءا... منم.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,602
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • #30
مردی از دوست خود پرسید: تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوهای جوانی ات رسیده ای؟

گفت: آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه می کرد و موی سرم را می کشید، آرزو می کردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.
 
امضا : Najva❁

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا