متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

M.JOUDI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
44
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
67,095
امتیازها
58,773
مدال‌ها
36
سن
21
  • مدیر
  • #201
قصر پادشاه

در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!



اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …



و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.JOUDI❁

Hawking

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
430
امتیازها
2,603
  • #202
آخرین بار

سیاهی و تاریکی همه جا را در بر گرفته بود. گوشه ایی نشست و فکر میکرد.
فضای خانه برایش غیر قابل تحمل بود. . اکنون با همه چیز این خانه بیگانه شده است .
میترسید . خودش را تنها میدید. صدای تیک تاک ساعت روحش را آزار میداد و گذر زمان او را دیوانه میکرد ، صدای تیک تاک ساعت ، صدای گذر زمان بود. نمیدانست چه کند. در یک لحظه از دنیا خسته میشد و خودش را تنها در یک کوچه تاریک و بن بست میدید.
میدید که از همه چیز و همه کس دور میشود. قلبش دیگر نفس نمیکشید. بلند شد . ساعت را شکست و دوباره همانجا نشست .
اتاق و خانه اش بهم ریخته بود. قاب عکس های او و همسرش شکسته شده بودند. پوستر های اتاقش که یک زمانی به تمام آنها دلبستگی داشت ؛ اکنون همه شان پاره شده بود.
یک لیوان شکسته ، یک پارچ آب خالی ، جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
50,844
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • #203
74988
متن زیر ترجمه‌ی حکایتی از نویسنده‌‌ی آلمانی یکی دو قرن پیش، هِبِل، است که برخی آن را «زیباترین داستان دنیا» خوانده‌اند. ترجمه‌ی لفظی‌تر عنوانش چیزی در این مایه است: «بازدیدار امیدنبسته» («Unverhofftes Wiedersehen»). ترجمه‌ پارسال شروع شد و در چندین نوبت به این‌جا رسید. این‌که آیا قصد پس ترجمه‌اش به مصائب روز و دیگر حال‌وهوا‌های معاصر ربط داشته یا نه، بماند.
 
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
50,844
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • #204
یوهان پتر هِبِل
داستان شماره۱

در فالون در سوئد، بوسید پنجاه سال تمام پیش از این و بلکه بیشتر، معدنچیِ جوانی عروسِ زیبای جوانش را و به او گفت: «روز لوتسیه‌ی قدیس، عشقِ‌ ما را دستِ کشیشْ متبرک خواهد کرد. بعد شوهر و زن می‌شویم، و لانه‌ای برای خود می‌سازیم.» — «و آرامش و عشق در آن مقیم خواهند شد»، این را عروس زیبا با لبخندی ملیح گفت، «زیرا تو یگانه‌ی من و همه‌چیز منی، و بدون تو می‌خواهم که در گور باشم تا جایی دیگر.» اما وقتی پیش از روز لوتسیه‌ی قدیس کشیشِ دهکده برای بارِ دوم در کلیسا ندا درداده بود: «پس اکنون اگر کسی مانعی سراغ دارد، پیش آید و نشان دهد چرا این دو شخص نمی‌باید به عقد زناشویی درآیند» — آنجا بود که مرگ از خود خبر داد. زیرا وقتی صبحِ روزِ بعد جوان در لباس سیاهِ معدن‌ از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
50,844
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • #205
داستان شماره ۲
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
50,844
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • #206
داستان شماره ۳
مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :



وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
50,844
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • #207
داستان شماره۴

آقای جونز چند روز تعطیل در پیش داشت ، پس با خود گفت : با قطار به کوه می روم. او بهترین لباسهایش را پوشید، کیف کوچکی برداشت، به ایستگاه رفت و سوار قطار شد. او کلاه زیبایی به سر داشت و اغلب در طول سفر سرش را از پنجره بیرون می آورد و کوهها را تماشا می کرد تا این که باد کلاهش را برد.



آقای جونز به سرعت کیف کهنه اش را هم برداشت و از پنجره به بیرون پرت کرد.



بقیه مسافران داخل قطار به او خندیدند و از او پرسیدند : آیا کیفت می خواهد کلاه زیبایت را برگرداند ؟



آقای جونز جواب داد : نه، در کلاهم نام و نشانی ندارم ولی در کیفم دارم. هر کسی که هر دوی آنها را نزدیک هم پیدا کند، کیف و کلاه را برای من خواهد فرستاد
 
امضا : سامیار زاهد

saeed371

کاربر حرفه‌ای
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,597
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
  • #208
  • من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمی‌خواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سس یک حلقه درآورد و گفت: «می خواهم با تو ازدواج کنم.» پنج سلال بعد به او گفتم عاشق کسی دیگر شده ام. او تعجب کرد و پرسید: «چه کسی؟» گفتم: «پسر یا دخترمان، هنوز نمی‌دانم.» انتقام شیرین است.
 
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,597
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
  • #209
  • پدر و مادرم ۳۵ سال است ازدواج کرده اند. در دو سال اخیر مادرم مبتلا به زوال عقل شده و هر روز که پدرم را می‌بیند انگار اولین بار است. او هر بار تا پایان روز عاشق پدرم می‌شود، چون هیچکس به اندازه پدرم به او اهمیت نمی‌دهد.
 
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,597
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
  • #210
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: «اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : saeed371

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا