متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از بچگی تا عاشقی | مریم چیتسازی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Maryam.chitsazii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 1,830
  • کاربران تگ شده هیچ

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
از بچگی تا عاشقی
نام نویسنده:
مریم چیتسازی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #طنز #پلیسی
کد رمان:2645
نام ناظر: L.latifi❁ L.latifi❁

607381_16f7e573b487e6319293257775ff2a29.jpg
خلاصه: این داستان شامل زندگی انسا‌ن‌های مختلفیست که می‌آیند و می‌روند و تعداد اندکی بر ورقه‌های دفتر داستان باقی می‌مانند.
کسانی که سختی می‌کشند و خالصانه پای عشقشان می‌مانند.
بچه‌هایی که بزرگی خود را نقاشی می‌کنن بر دفتر داستان.
دو نفر با لحظاتی شیرین، داستان‌هایی جذاب و عشقی خالص که پنهان است در دل صدف!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • #2

{ به نام داعیه سرمتن‌ها }

505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Afsaneh.Norouzy

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #3
به توکل نام عظمت
سخن نویسنده: سلام خدمت دوستان و کسانی که قصد خواندن رمان از بچگی تا عاشقی رو دارن؛
این رمان یک رمان کاملا تخیلی و از ذهن نویسنده است و اولین قلم من به شمار میاد امیدوارم که تا آخر رمان همراهم باشید.
یا علی

***
نسیم
- ماهرخ، ماهرخ کجا قایم شدی؟ آ پیدات کردم.
- اه من همش به مسیح میگم این‌جا جای خوبی نیست؛ خاک توی سرت مسیح.
- خب حالا ول اون گودزیلا‌ی شرور کن!
- گودزیلا‌ی شرور کیه؟
‌- آی‌آی ول کن گوشم رو وحشی؛ و محکم با پام به ساق پاش زدم.
- دختره‌ی...لااله‌الله.
زود و تند دست ماهرخ و گرفتم و زدیم به چاک و داخل درز دیوار که اندازه‌ی دوتا بچه‌ی کوچیک می‌شد رفتیم. اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #4
- مامان یعنی چی به‌خاطر این؟ معلومه که این موضوع مهمیه.
مامان هم درحالی‌که سعی می‌کرد نخنده از ما گفت:
- حالا که نشدی هر وقت زنش شدی بیا بگو زنش شدم.
منم که یکم دیگه بحث ادامه پیدا می‌کرد می‌رفتم مسیحو آتیش می‌زدم، بیخیال بحث شدم و گفتم:
- حالا ولش کن من بعدا حسابم رو با ماهرخ جون تصویه می‌کنم؛ آدامس عکسی خریدی؟
مامان با یک چشم‌غره اساسی گفت:
- بیا بگیر اینم آدامس عکسی که می‌خواستی.
آدامس و گرفتم و دوتا خودم برداشتم دوتا هم دادم به ماهرخ، دوتا دونه هم برای علی و نغمه.
نشستیم با ماهرخ عکس‌هاش رو باز کردیم و زدیم رو دستامون. مال من ماشین و گربه دراومد و مال ماهرخ هم گربه و اسکلت. نغمه و علی هر دوشون مدرسه می‌رفتن؛ نغمه میره کلاس سوم و امتحاناش تموم شده و علی هم میره پنجم و امتحاناش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #5
- باشه من این‌جام.
- خوبه
دست هم رو گرفتیم و رفتیم داخلو با جمعیت خیلی زیاد ار بچه روبه‌رو شدیم. همشون هم یا با مامانشون بودن یا با باباشون.
مامان هم با لبخند گفت:
- نسیم، ماهرخ نگاه بچه‌ها دارن میرن داخل صف، شما نمی‌خواید برید؟
منم که ترسم ریخته بود گفتم:
- چرا مامان الان می‌ریم.
رفتم مامان و خاله رو بوس کردم و ماهرخ هم وقتی خداحافظی کرد رفتیم داخل صف.
- میگم نسیم الان چیکار کنیم؟
- هیچی می‌ریم داخل کلاس و می‌شینیم تا معلم بیاد. ماهرخ باورت نمیشه دیگه ترسی ندارم.
ماهرخ اما صداش می‌لرزید پس با ترس گفت:
- من می‌ترسم.
- نترس من پیشت هستم.
بچه‌ها با صف رفتن داخل کلاس و ما هم رفتیم. من دوییدم نشستم روی نیمکت جلو و برای ماهرخ هم جا گرفتم.
نشستیم، بچه‌هام نشسته بودن از کلاس معلوم بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #6
- من انقدر کار دارم بعد تو اومدی اینو میگی؟
- خب چی‌کار کنم؟ فردا باید برم مدرسه، کتابام هنوز مونده.
مامان درحالی‌که از اتاق خارج می‌شد گفت:
- میگم خاله‌ت که خواست برای ماهرخ منگنه و جلدگیری کنه برای تو هم انجام بده.
- مامان ولی من می‌خوام تو انجام بد!
مامان که حالا دیگه بیرون اتاق بود یکم صداش بلند کرد و گفت:
- من و خاله‌ت فرق نداریم که بده خاله‌ت انجام بده.
- من نمیدم و تو‌أم انجام میدی.
- باشه پس شب برات انجام میدم.
- باشه.
خب حالا چی‌کار کنم؟ باید فارسی رو حل می‌کردم ولی اگر حل کنم ممکنه چون منگنه نشده باز بشه.
تا اونجایی که می‌دونم دو صفحه بیشتر نداریم که عصر راحت می‌نویسم.
از اتاق بیرون رفتم به سمت حیاط؛ حیاطمون بزرگ بود که بابام یک قسمتش رو باغچه درست کرده بود و پر گل بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #7
وقتی بیدار شدم دیدم هوا تاریک بود. خب به جهنم تاریک بود یا تاریک نبود اصلا تاریک بودن نشان دهنده‌ی شب شدنه.
چی؟ وای! شب شده. خاک تو سرم شد.
با اون قد کوتاهم دوییدم که از اتاق بیرون برم که چشمم به کتابام افتاد که جاشون عوض شده. جلو‌تر رفتم و دیدم که مامان کار کتابام و انجام داده و منم سریع فارسی را برداشتم و شروع به نوشتن دو صفحه کردم؛ نوشتنم که تموم شد، کتاب‌های فردام رو برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و رفتم بیرون.
دیدم مامان داخل آشپزخونه سرش و گذاشته روی میز و خوابش برده.
رفتم اتاق‌های بعدی رو گشتم و دیدم نغمه و علی خوابیدن و بابا هم هنوز نیومده.
رفتم و لپ مامان رو آروم بوس کردم و بلندش کردم که بره حداقل توی اتاقش بخوابه.
مامان با صدای گرفته‌ای که در اثر خواب بود گفت:
- کی بیدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #8
موقع شام بود و مامان هم منو صدا زد برای شام پس منم وارد نقشم شدم و دست دوستم و گرفتم و باهاش به آشپز‌خونه رفتم.
ادای گرفتن دست دوستمو کردم و بهش گفتم:
- دوستی کدوم صندلی؟
وقتی دوستی در کار نبود همین میشه دیگه!
مامان و بابا با تعجب به من نگاه می‌کردن و علی و نغمه هم می‌لنبوندند.
همین‌جوری ادا درمیاوردم و با دوستم روی صندلی میز غذاخوری نشستیم.
به مامان گفتم:
- مامان یک بشقاب دیگه میاری؟
مامان هم با گنگی بلند شد و یک بشقاب آورد و گفتم هم برای من هم برای دوستم غذا بکشند.
بابا همین‌جور با تعجب نگاه می‌کرد منم دلم سوخت و یک چشمک حواله‌ش کردم و اونم راحت موضوع رو گرفت و منم همین‌جوری با دوستم حرف می‌زدم که بابا دهن باز کرد و رو به مامان با شوخی گفت:
- خانم من خونه نیستم با این بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #9
مامانم هم دمپایی به دست با حرص گفت:
- نمی‌دونی چی‌کار کرده خواهر؛ اومده برای ما ادای دیوونه‌ها رو درمیاره.
بعد رو به من گفت:
- آی ورپریده فقط دستم بهت برسه.
گودزیلا هم که اگه اظهار نظر نکنه روزش شب نمیشه گفت:
- خاله جون انقدر حرص نخور می‌دونی که این کارشه دیگه نمیشه کاریش کرد.
منم تا تونستم زورم و جمع کردم و محکم زدم به پای گودزیلا.
***
(دوسال بعد)
امروز مدرسه تصمیم داشت برای ما جشن تکلیف بگیره؛
چادر‌هایی که مدرسه سفارش داده بود سفید بود و تور روی سرش به رنگ نباتی و سر آستین‌هاشم پارچه ساتن زده بودن و جمع کرده بودند و یه تل گل‌گلی هم روش بود با جانماز سفید و شیری‌رنگ که خیلی خوشگل بود.
خانم: خب بچه‌ها امروز جشن تکلیف شماست یعنی از امروز کارها و وظایفی رو باید انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #10
- چیه تو هی بازم‌بازم راه انداختی؟
نغمه با صورتی برافروخته رو به من گفت:
- نمی‌بینی من اومدم خسته و کوفته حالام که مامان نیست، من گشنمه.
- ببخشید شرمنده نغمه خانم که من خیلی سیر تشریف دارم؛ بعدشم غذا آماده است یکمی خانمی بکن غذا رو بکش بیار بخوریم.
نغمه هم با کلی غر زدن رفت داخل اتاقش تا لباساش و عوض کنه.
منم رو به ماهرخ گفتم:
- ماهرخ جونم بیا بریم تو آشپزخونه.
***
روزها همین‌جور می‌گذشت روز به روز بزرگ‌تر می‌شدیم. من داخل کلاس یکی از بهترین دانش‌آموزها بودم البته از نظر درسی.
اون روزها خیلی زود می‌گذشت و ما اصلا نمی‌فهمیدیم که گذشت.
مامان و خاله توی مغازه مشغول کار بودن و بابا و آقا رحیمم توی پارچه فروشی و از اون طرف ما پنج‌تا بچه با هم بزرگ می‌شدیم.
یکی از همین روزها توی مدرسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا