متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از بچگی تا عاشقی | مریم چیتسازی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Maryam.chitsazii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 1,831
  • کاربران تگ شده هیچ

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #21
- خب نگفتی آقای خوشتیپ که پر از اعتماد به نفسی چرا خودت اومدی؟
مسیح: راستش اومدم ببینم اوضاعت چطوره؟
یعنی برای من اومده بود؟ برای من؟
- من خوبم بچه‌ها هم دخترای خوبی هستن فقط خیلی حرف میزنن.
مسیح کمی خندید و ما به دفتر مدیر رسیدیم. رفت داخل و یکسری بروشورها برام آورد و داد دستم. فکر می‌کردم الکی میگه.
- فکر کردم الکی میگی که بروشور داری؟
مسیح: اون‌ موقع، هم من و هم خودت ضایع می‌شدیم.
بروشورها رو از مسیح گرفتم و به سمت کلاس رفتم.
دادم دست یکی از بچه‌ها تا پخش کنه.
اونم شروع کرد به پخش کردن.
وقتی کارش تموم شد، زنگ به صدا دراومد.
خدا بگم چیکارت نکنه آقا مسیح که کلی حرف زدی نشد بچه‌هام کارشون کامل بشه.
داشتم با خودم حرف می‌زدم البته توی ذهنم که یکی از بچه‌ها اومد و بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #22
رفتم سریع یک تاکسی گرفتم تا برم خونه؛ با این اعصابی که من داشتم حوصله‌ی اینکه وایسم تا خط بیاد رو نداشتم.
رسیدیم سر خیابون که به تاکسی گفتم نگهداره و تا نگه‌داشت پیاده شدم که دیدم همین‌جوری ماشین و نگه‌داشته و بِروبِر نگام می‌کنه.
- مشکلیه آقا؟
مرد هم مثل من طلبکار گفت:
- خانم نمی‌خواید پول رو حساب کنید؟
- ای وای ببخشید توروخدا اصلا اعصاب واسمون نمونده.
مرده با خودش زمزمه کرد:
- تو توی این جوونی این‌جوری اعصاب نداری چه به پیری برسه!
والا داشت راست می‌گفت. پولش رو حساب کردم و داشتم وارد کوچه می‌شدم که دیدم مسیح داره خارج میشه پس سرم رو انداختم پایین که من رو نبینه اما متأسفانه دید و جلوم قرار گرفت و دستاش رو که آستین پیرهن مشکی‌اش رو تا آرنج زده بالا و یک ساعت اسپرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #23
خواستم چیزی بگم که دیدم داداشم داره میاد سرم رو انداختم پایین انگار مثلِ دختر نجیب‌ و آروما؛ خواستم برم که دوباره این خنگ خان چادرم رو نه تنها که گرفت جلوم هم وایستاد. جوری که بشنوه گفتم:
- داداشم پشتت هست جناب، داره میاد.
مسیح هم چشماش رو باز کرد و گفت:
- وای ترسیدم خب بیاد اگه بفهمم چیز دیگه‌ای بوده و به من نگفتی همش رو به داداشت میگم.
- بیا برو تو برای من تهدید شناخته نمیشی!
با ابروی بالا رفته گفت:
- باشه خودت خواستیا.
رفت پیش داداشم و بعد از یک مدت حرف زدن داداشم اومد پیشم اونم با اخم انگار قاتل پیدا کرده.
- سلام داداش خوبی؟
علی هم با یک نگاه سرتاپام رو اسکن مختصری کرد و گفت:
- علیک؛ تو خوبی؟
- آره من خوبم؛ چیزی شده؟ آقا مسیح چیزی گفته؟
علی جفت ابروهاش بالا پرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #24
وارد دانشگاه که شدم به سمت کلاس رفتم که ده دقیقه بعدش، استاد وارد شد و شروع کرد به دادن درس که من از اول تا آخرش رو نکته‌برداری کردم، به‌طوری‌که وقتی تموم شد انگشتام گس‌گس می‌کرد و اصلا نمی‌تونستم به چیزی دست بزنم.
وسایلم رو برداشتم و از کلاس خارج شدم.
توی حیاط روی یکی از صندلی‌ها نشستم تا یکم از خستگی سر کلاس کم بشه که امیر زهابی دانشجوی نخبه که سال آخرش هم هست اومد سمتم؛ منم خودم رو جمع‌وجور کردم و نشستم.
آقای زهابی تا جلو اومد و با کمی فاصله از من وایستاد و گفت:
- سلام خانم صمدی خوب هستید؟
به احترامش بلند شدم و گفتم:
- سلام ممنون؛ شما خوبید؟
- شکر می‌گذره، می‌خواستم ازتون کمک بگیرم!
وا! نخبه می‌خواد از من کمک بگیره؟ چه جالب!
- برای شما چه کمکی از من برمیاد؟
اونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #25
داشتم به همین چیزا فکر می‌کردم که خط اومد و منم سوار شدم و مثل همیشه کنار پنجره نشستم.
ماشا‌ءالله چه خط تمیزی هم بود. کاغذ و پوست کیک یه‌جا‌، یادگاری و دلنوشته کل پنجره‌ها رو پوشونده بود، آدم نمی‌تونست بیرون رو ببینه!
وقتی نزدیکای خونه رسیدم کارت اتوبوسم رو بیرون آوردم تا وقتی خواستم پیاده بشم کارت بزنم، بعد دو ایستگاه بالاخره رسیدم به مقصد یعنی خونه!
اما باید در حد یک کوچه راه می‌رفتم تا دقیق به جای اصلی برسم.
***
- مامان پس چی‌شد اون غذا؟
مامان هم با اخمای درهم اومد داخل حال و جلوی تلویزیون وایستاد!
کمی صبر کرد و گفت:
- واقعا برات متأسفم خجالت نمی‌کشی؟ من هم‌سن تو بودم کلی کار برای مامانم می‌کردم بعد تو داد می‌زنی پس چی‌شد اون غذا؟
حالا خوبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #26
با صدای بلندی که تا به حال از خودم نشنیده بودم گفتم:
- مسیح چه خبره؟ دارم دق می‌کنم یکیتون بگید چی شده!
همون موقع زنگ در به صدا دراومد. با فکر اینکه بابا اومده الان بهم توضیح میده خواستم در رو باز کنم که مسیح پیش دستی کرد و در رو باز کرد.
دیدم پشت در داداش علی هست و این صحنه یعنی زنگ خطر بزرگی که علی مأموریت مهمش رو گذاشته و برگشته خونه!
رفتم جلو توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- داداش چی‌شده، تو می‌دونی؟!
و ادامه‌اش رو با بغض گفتم:
- هیچکس جواب من رو نمیده!
یه نگاه به سر و وضعم کرد، حس کردم خوشش نیومد جلو مسیح ولی بازم چیزی نگفت و فقط محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن.
کمی که گریه کرد سرش رو بالا آورد و با انگشت شصت و اشاره‌اش اشک‌هاش رو پاک کرد و رفت و مامان رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #27
روی تخت کنارم نشست و گفت:
- تو دیگه بزرگ شدی نسیم، الان باید سنگ صبور مامان تو باشی!
نغمه که همش دانشگاه هست و راهش دوره نمی‌تونه بیاد و منم که همش در حال مأموریت رفتنم می‌مونه تو! خوبیش اینجاست که خونه خاله‌اینا نزدیکه وگرنه شرایط سخت‌تر هم می‌شد!
کی سنگ صبور من باشه؟ کی باشه که حرف دل من رو گوش بده؟ کی هست؟
- الانم بلند شو لباسات رو عوض کن، برو پیش ماهرخ و حواست به مامان باشه که من و مسیح باید بریم برای کارها!
- نغمه می‌دونه؟!
علی نفسی گرفت و گفت:
- نه گفتیم که بابا حالش خوب نیست تا بیاد، می‌ترسم حالش بد بشه!
وقتی دید بلند نمیشم و حرفی نمی‌زنم خودش بلند شد لباس آورد و گذاشت روی تخت و بعدم بلند گفت:
- دختر خاله، ماهرخ میای کمک نسیم؟
صدای ماهرخ و شنیدم که گفت:
- الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
صدای گریه و ناله‌ی مامان و خاله و آدمایی که اون‌جا بودن علی‌الخصوص نغمه‌ای که دیگه حال نداشت و گوشه‌ی زمین روی خاک نشسته بود داشت نفسم رو کند می‌کرد و لرزشی رو توی قلبم انداخته بود!
از دور علی و مسیح و مرد‌هایی رو دیدم که از سر کوچه جسد بابا رو آوردن که برای بار آخر توی خونه چرخش بدن و ببرن قبرستون تا خاکسپاری کنند.
بابا رو توی خونه چرخ دادن هر چند شوهر خاله و همسایه‌ها هم کمک مسیح و علی می‌کردند.
خواستم برای آخرین بار بابا رو ببینم اما علی این اجازه رو به ما نداد و گفت وقتی خواستن خاکش کنند اون‌موقع می‌تونیم بابا رو ببینیم.
نغمه با کمک ماهرخ بلند شد و سوار تاکسی شد که مامان زنگ زده بود.
حالم خوب نبود و محکوم به محکم بودن، بودم!
آخه قراره از امروز عزیزترین و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
[یک ماه بعد]
- آقای زهابی یکم آرومتر راه برید دیگه؛ من تا حالا انقدر تند راه نرفتم.
ایش مرتیکه انگار اومده مسابقه دو!
امروز دقیقا یک ماهه که بابا رفته! بعد از هفته بابا به زهابی خبر دادم که کمکش می‌کنم چون گمون نکنم با این اتفاق دل و دماغ درس خوندن داشته باشم پس حداقل یک نمره بگیرم و بعدش همون‌طور توی انجام اون مأموریت به داداشم و مسیح هم کمک می‌کنم.
آقای زهابی یک لحظه ایستاد و گفت:
- خانم صمدی یکم سریع‌تر راه بیاید که برسیم به اون آموزشگاه!
منم با لبخند گفتم:
- باشه! (لبخند بخوره تو فرق سر پر از موش) .
همون موقع تلفنم زنگ خورد منم دستم پر از وسایل؛ گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
بیخیال جواب دادن شدم که زهابی همون‌طور که راه می‌رفت بدون برگشتن گفت:
- جواب نمی‌دید؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #30
دیگه به در آموزشگاه رسیده بودیم؛ وسایل‌ها رو هم که داده بودم دست آقای زهابی ازش گرفتم و اونم زنگ آموزشگاه رو زد.
در سبز رنگ و بزرگش باز شد و آقای زهابی با گفتن خانوما مقدم‌تر هستند گذاشتند من برم داخل.
رفتم داخل حیاطی که فقط درخت کاج داشت و چندجا برای نشستن.
آقای زهابی هم داخل اومدن و در رو بستن و با هم به سمت داخل رفتیم.
برای دیدن فرد مورد نظر باید منتظر می‌شدیم پس روی صندلی‌های توی راهرو نشستیم تا تشریف‌فرما بشن.
توی ذهنم پرونده رو هی مرور می‌کردم.
این‌جا ما اومدیم دیدن خانم صدرآبادی که مادر بچه‌ای هست که قراره به حضانت بگیرند.
البته ما وکیل آقاشون هستیم و اومدیم ببینیم خانوم چجوری هست.
آقای زهابی هم من رو برای همین آورده و وارد پرونده کرده.
همون موقع باز تلفنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا