متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از بچگی تا عاشقی | مریم چیتسازی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Maryam.chitsazii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 1,831
  • کاربران تگ شده هیچ

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #61
صدای نغمه مانع حرفم شد:
- وای مسیح خدا خیرت بده نمی‌دونستم چجور باید تا فرودگاه برم.
- مسیح یه لبخند گرمی زد به نغمه و گفت:
- این چه حرفیه نغمه خانوم.
نغمه رو به من گفت:
- نسیم پاشو برو آماده شو تو هم بیا یکم پیش هم باشیم.
با اینکه دلم از مسیح پر بود اما دلمم می‌خواست تا باهاشون برم؛ نگاه مامانم کردم که سری تکون داد و به تایید حرف نغمه گفت:
- آره مادر نشد خیلی وقت بگذرونین با خواهرت برو، منم یه سر میرم پیش خاله‌ت.
پس سرمو تکون دادم با گفتن الان میام با دو به سمت اتاقم رفتم.
کت مشکی کوتاهمو با شلوار بگ مشکی پوشیدم و با شال زرشکی تکمیل کردم با زدن یه رژ زرشکی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #62
با اخم فقط گفتم متاسفم و در رو باز کردم که قبل بسته شدن در فقط شنیدم که گفت:
- مگه من چی گفت... .
چی گفتی؟ دیگه کم مونده برای پوشیدن منم تعیین تکلیف کنه آقا! اصلا با خودش چی فکر کرده؟
تند‌تند داشتم راه می‌رفتم که دستم کشیده شد و مستقیم رفتم داخل بغل کسی که قطعا مسیحه!
آروم سرشو آورد کنار گوشم و گفت:
- منظوری نداشتم خب.
سرمو آوردم بالا و هولش دادم عقب با لبخند ژکوندی و گفتم:
- آخی منم منظوری نداشتم.
نگاهم به پیرهن سفیدش افتاد که حالا رژی شده بود و جای لبام قشنگ به وضوح روش مشخص بود.
لبمو گزیدم که نخندم و رفتم سوار ماشین شدم.
کمی طول کشید که مسیح هم با یه پیرهن دیگه توی دستش که احتمالا از صندوق عقب آورده اومد داخل و نشست که دیدم داره دکمه‌هاشو باز می‌کنه.
- یه هایی یه هویی بیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا