- ارسالیها
- 993
- پسندها
- 5,067
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 17
- نویسنده موضوع
- #11
منم که همیشه مطیع مادر رفتم داخل اتاق و دوتا بسته رو گذاشتم روی میز و به ماهرخ نگاه کردم که چشماش رو بسته و نمیدونم خوابه یا فکر میکنه.
رفتم جلو با دست زدم به شونهش تا اگر خوابه بیدار بشه که دیدم چشماش و باز کرد و من و سوالی نگاه کرد.
ـ اینجوری نگاه نکن میشی انگار داداش گودزیلات.
ماهرخ اینبار با تعجب نگام کرد منم بیخیال نگاش، وایستادم و همونطور که به سمت کمدم میرفتم براش شروع کردم به تعریف:
- میدونی ماهرخ الان باید بریم بیرون و شروع کنیم کار کردن! آخه من نمیدونم الان به جای خوشحالی قبولی دانشگاه باید برم کمک مامان برای درست کردن نذری که آقایون پلیس که دارن... .
حرفم که تموم نشده بود یک نگاه به ماهرخ انداختم که دیدم اصلا داخل این دنیا نیست آن روح بلند پروازش، پس صدام رو...
رفتم جلو با دست زدم به شونهش تا اگر خوابه بیدار بشه که دیدم چشماش و باز کرد و من و سوالی نگاه کرد.
ـ اینجوری نگاه نکن میشی انگار داداش گودزیلات.
ماهرخ اینبار با تعجب نگام کرد منم بیخیال نگاش، وایستادم و همونطور که به سمت کمدم میرفتم براش شروع کردم به تعریف:
- میدونی ماهرخ الان باید بریم بیرون و شروع کنیم کار کردن! آخه من نمیدونم الان به جای خوشحالی قبولی دانشگاه باید برم کمک مامان برای درست کردن نذری که آقایون پلیس که دارن... .
حرفم که تموم نشده بود یک نگاه به ماهرخ انداختم که دیدم اصلا داخل این دنیا نیست آن روح بلند پروازش، پس صدام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش