متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از بچگی تا عاشقی | مریم چیتسازی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Maryam.chitsazii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 1,833
  • کاربران تگ شده هیچ

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #11
منم که همیشه مطیع مادر رفتم داخل اتاق و دوتا بسته رو گذاشتم روی میز و به ماهرخ نگاه کردم که چشماش رو بسته و نمی‌دونم خوابه یا فکر می‌کنه.
رفتم جلو با دست زدم به شونه‌ش تا اگر خوابه بیدار بشه که دیدم چشماش و باز کرد و من و سوالی نگاه کرد.
ـ این‌جوری نگاه نکن میشی انگار داداش گودزیلات.
ماهرخ این‌بار با تعجب نگام کرد منم بیخیال نگاش، وایستادم و همون‌طور که به سمت کمدم می‌رفتم براش شروع کردم به تعریف:
- می‌دونی ماهرخ الان باید بریم بیرون و شروع کنیم کار کردن! آخه من نمی‌دونم الان به جای خوشحالی قبولی دانشگاه باید برم کمک مامان برای درست کردن نذری که آقایون پلیس که دارن... .
حرفم که تموم نشده بود یک نگاه به ماهرخ انداختم که دیدم اصلا داخل این دنیا نیست آن روح بلند پروازش، پس صدام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #12
- اوف دختر نمی‌دونی نبودی چقدر خونه سوت و کور بود!
نغمه کمی پشت‌ سر‌ هم پلک زد و گفت:
- چونکه عزیزم.
- خانم عزیز حالا بیا برو اون لبا‌س‌هاتو عوض کن باید کار کنیم.
بعدشم من رفتم پیش ماهرخ که هنوز داشت سبزی پاک می‌کرد و سبزیم زیاد بود؛ بهش گفتم:
- کمک می‌خوای؟
ماهرخم هم یه نگاه به من انداخت و گفت:
- چه‌جورم به کمک احتیاج دارم، زود بیا.
- الان.
رفتم خریدارو گذاشتم داخل آشپزخونه و لباس‌هامو هم که برای تو حیاط پوشیده بودم و دیگه عوض نکردم.
رفتم روی ایوون و دنبال دمپایی گشتم ولی نبود.
- مامان، مامان دمپایی اینجا نیست یک دمپایی بده.
مامان هم خیلی راحت گفت:
- دمپایی‌ها پای همسایه‌هاست که دارن کمک می‌کنند، می‌خوای بدون دمپایی بیا.
وویی کاری که من بدم میاد. رفتم داخل اتاقم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #13
رفتم داخل و تا خود شب خونه رو گردگیری کردم. مامان می‌گفت داداشم اینا تا یکی_دو ساعت دیگه میان.
هرچند که طیبه خانم خونه ‌رو مرتب و تمیز کرده بود اما اتاق‌ها رو هم تمیز کردم. دیگه یک نیم‌ ساعتی به اومدنشون مونده بود که رفتم حموم و ظرف بیست و پنج دقیقه بیرون اومدم و لباس پوشیدم.
رفتم داخل حیاط که دیدم هنوز نیومدن و حیاط هم تمیز شده. ماهرخ و نغمه هم به خودشون رسیده بودن؛ مامانم که مطمئنن خونه خاله حموم رفته بود.
رفتم کنار اون دو‌تا ایستادم که مامان یک نگاه به من و نغمه و ماهرخ انداخت و گفت:
- کارا رو حل کردین؟
ما سه تا هم با سر تایید کردیم.
مامان حواسش به آش بود و رو به خاله گفت:
- خواهر زیرش و دیگه خاموش کن.
و ادامش رو به ما سه‌تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #14
- دستم تیر خورده؛ وقتی داشتم اون‌ یارو رو دستگیر می‌کردم دوستش بهم شلیک کرد.
ـ خب حالا بیا بریم استراحت کن تا وقتی که حالت بهتر شد بعد تعریف کن.
با هم رفتیم به سمت اتاق علی، در زدم رفتم داخل که دیدم علی خوابه پس اجبارا بردمش اتاق خودم چون خونشون الان پر از آقایون مهمونه؛ خانم‌ها خونه‌ی ما آقایون هم خونه خاله‌ان که اگه بره خونه خودشون مجبوره بشینه و حرف بزنه. در اتاقم و باز کردم و به سمت داخل هدایتش کردم.
- بفرمایید.
- اینجا اتاق تو هست؟ چقدر دور از تصورات منه!
- بهتر؛ حالا بگیر بخواب چون خوابم گرفت مجبوری نخوابیده بری خونتون خسته بشی!
مسیح با یکمی شیطنت گفت:
- حالا چرا نخوابیده؟
- چون من با گودزیلایی مثل تو توی یک اتاق نمی‌مونم.
- چقدر منحرفی مگه من گفتم بیا توی بغلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #15
مسیح وسط کوچه وایستاد و با یک لبخند و نگاه مثلا ناب نگام کرد و گفت:
- چطور اسمش رو می‌دونستی؟ زود جواب بده.
- خب الان تو گفتی! از اینجا فهمیدم و گفتم.
- آها یعنی تا الان اسمش و نمی‌دونستی، فامیلیشم نمی‌دونی؟ راستش و به من داری میگی؟
- نه نمی‌دونستم و فامیلیشم نمی‌دونم. راستشم میگم گودزیلا‌خان بعدم با پام محکم زدم به ساق ‌پاش.
و شروع کردم راه رفتن که با حرف مسیح وایستادم.
- ای دختر...تو هنوز این عادت زشتت رو فراموش نکردی که تا چیزی میشه می‌زنی؟
روم رو به سمتش کردم و گفتم:
- تو هم بلد نیستی چطور با یک خانوم متشخص حرف بزنی؟ حالام بریم تا علی نکشته منو!
- وا برای چی اون‌وقت؟ بعدشم اون خوابه.
- برای اینکه من نصف شبی تو کوچم.
- اولا من هستم و نیازی نیست بترسی!
منم با یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
داخل اتاقم دراز کشیده بودم و به این ماموریت فکر می‌کردم که در اتاق زده شد. تق‌‌تق.
- بفرمایید داخل.
دیدم که ماهرخ سرش رو داخل آورد و گفت:
- داداش من و نسیم می‌خوایم بریم بیرون مامان نبود بابا هم نبود گفتم به تو بگم.
- حالا کجا می‌خواید برید؟ مگه شما دانشگاه ندارید؟ والا تا ما دانشگاه می‌رفتیم درس‌ و درس پشت سر هم حالا بچه‌ها آزادن؛ والا.
- وای داداش می‌خوایم بریم خرید؛ تازه‌شم دانشگاه یک ماهه که باز شده حالا تا زمانی که درسا زیاد شه.
انقدر میشه که دلت واسم تنگ بشه.
- ان‌شاءالله زودتر.
- بی‌ادب؛ من رفتم بای‌بای.
- صبر کن ماهرخ کارت دارم.
- هان؟
- زنگ بزن بگو علی و نسیم بیان؛ زود باش.
- چیکارشون داری؟ به من بگو.
- ماهی صبر بده بعدا تو هم می‌فهمی.
ماهرخم با مکث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #17
نسیم: صبر کن ببینم مسیح چی میگه؟ شاید بتونم کمکی کنم.
علی همچنان یکدنده مخالفت می‌کرد:
- لازم نکرده کمکی کنی.
نسیم که دیگه کفری شده بود با حرص گفت:
- علی می‌خوام کمک کنم؛ مسیح تعریف کن!
- راستش و بخوای یک مأموریت هست که می‌خوان بیست و خورده‌ای مدرسه رو مواد مخدر بدن و داخل این مدرسه‌ها یکی از افرادش واسته هست. ما یعنی من می‌خوام که تو بری داخل یکی از این مدرسه‌ها و معلم بشی.

نسیم: اینکه خیلی‌خوبه؛ همیشه دوست داشتم معلم بشم.
ماهرخ درحال رفتن به آشپزخونه پرسید: معلم کلاس چندم؟ مگه نباید مدرک داشته باشه؟

نسیم با یکمی جمع کردن خودش گفت:
- ابتدایی؟ اگه ندین نمیرم.
علی: یعنی می‌خوای بگی قبول کردی؟
همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #18
- عزیزم تست افسردگی!
ماهرخ سرش رو کج کرده و نگاهم کرد و گفت:
- ها؟ چی‌چی؟ افسردگی؟ اونم تو؟
- می‌خوای تو هم بدی عزیزم؟
- نه گلم خودت بده برات بهتره...پاشو تست و جمع کن استاد اومد.
منم سریع وسایلم و جمع کردم که دیدم مسیح و علی اومدن داخل.
- اینا چرا اومدن ماهرخ؟
- نمی‌دونم الان می‌فهمیم.
علی با لحن محکم و جدی گفت:
- سلام من سرگرد علی صمدی هست و ایشون هم سرگرد مسیح آریامهر.
من موندم چقدر بچه‌ها خنگ شدن که تشابه فامیلی و نمی‌بینن ما بودیم تا آخرش و می‌خوندیم و می‌روندیم.
مسیح: راستش ما اینجاییم که خبر بدیم یک باند بزرگ که مواد مخدر قاچاق می‌کنند اندفعه می‌خوان تو جاهایی مثل مدارس و دانشگاه‌ها پخش کنن.
ما از شما در خواست می‌کنیم به هیچ وجه گول اینجور مسائل رو نخورید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #19
ی: مسیح هم که داشت از خنده غش می‌کرد شعار سر داد:
اییرانیه باغیرت حمایت حمایت.
علی: آقا مسیح حالا نمی‌خواد شعار بدی!
ــ راست میگه داداشم.
مسیح: حالا خوبه، توأم با این دادشت.
- چیکار داداشم داری؟ خوبه منم بگم با این خواهرت؟
خاله: مسیح اذیتشون نکن بعد مدت‌ها اومدن خونم.
مسیح هم با چهره مظلوم گول زنش گفت:
- می‌خواین برم که نبینینم؟
علی هم با سر تایید کرد که گفتم:
- اذیت نکنید پسرخالم رو، با توأم آقا علی.
علی: رفتی طرفدار حقوق پسرخاله‌ها شدی؟
مسیح: چیه چشم نداری ببینی یک نفر داره ازم حمایت می‌کنه؟
علی: من الان حامیت رو با خودم می‌برم. بلندشو سیم بریم خونه دیگه!
خاله: وا پسرم خوب بیشتر می‌موندین از مسیح ناراحت شدین؟
علی: وا خاله دیگه نگی این حرف رو! مسیح داداش نداشتم هست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
با دو خودم رو رسوندم به در مدرسه و وارد مدرسه شدم. خداروشکر هنوز بچه‌ها صف گرفته بودند و کلاس نرفتند. محکم انگار این استادا داخل رمان‌ها هستا محکم راه میره بعد دختره دست و دلش میلرزه...اما اینجا پسر نیست فقط دختره، راه رفتم.
وارد دفتر معلم‌ها که شدم رفتم و روی صندلی نشستم. خانم جوادی یکی از معلم‌هایی بود که نسبت به بقیه هم جوون‌تر بود هم زود گرم می‌گرفت.
ــ سلام خانم جوادی! خوبید؟
جوادی: مرسی عزیزم تو خوبی؟
ــ مرسی شکر.
بالاخره بعد از کلی چک و چونه زدن اونا راضی شدن که من معلم هنرشون بشم.
منظورم از اونا مسیح و علی بود.
زنگ خورد بچه‌ها رفتند کلاس منم بعد از پنج دقیقه که دیدم معلم‌های دیگه عضم رفتن کردند بلند شدم.
رفتم داخل کلاس که دیدم دو نفر وایستادند حرف می‌زنند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا