~نسرین دچار یک جور پریشانی شده بود. میخواست آب بخورد اما میرفت غذا درست میکرد. میخواست سیب بخورد اما مرغ را قطعه قطعه میکرد. میخواست بخوابد اما میرفت کافه و قهوه مینوشید. میخواست حمام کند، میرفت سینما. به دلش میافتاد که کتاب بخواند، اما سفر میرفت. من تنها کسی بودم در سینما که صدای دوش آب میشنیدم. من بودم که در کافه نسرین را در خواب میدیدم. من میدانستم این که نسرین ساعت ۳ نیمهشب قیمه درست میکند به خاطر تشنگی است. نسرین میخواست آزاد باشد، اما به زندان رفته بود. او میخواست زندگی کند، اما اعدام شد.
"عليرضا روشن"