~آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلودهاش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهرهی دل شسته بود
عکس شیدایی، در آن آیینهی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسهاش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما م**س.ت و بیپروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین، جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم، آن چشم درخشان را ولی در آن صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من، فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
"ابوالحسن ورزی"
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
~من نمیخواهم کسی بیاید
که عقلم را سر جایش بیاورد
و منطقم را بالا ببرد
یا بگوید چگونه بخند و بپوش و ببین.
چگونه باش و نباش. من فقط دلم میخواهد،
کسی بیاید که
با او دیوانه ی بهتری باشم همین...
~گفت : ميداني اولین بوسه جهان چطور کشف شد ؟
گفت: در زمانهاي بسيار قديم زن و مردي پينه دوز یك روز به هنگام كار بوسه را كشف كردند ! مرد دستهایش به كار بود، تكه نخي را با دندان كند، به زنش گفت بیا این را از لبم بردار و بینداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود، آمد كه نخ را از لبهاي مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چكار كنم ؟ ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.