متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مجموعه‌ دلنوشته‌های غم‌نوشته‌هایی برای دخترم | شقایق سیدعلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع AVA_SEY
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 1,626
  • کاربران تگ شده هیچ

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خالق هستی
نام مجموعه: غم نوشته‌هایی برای دخترم
نام نویسنده: شقایق سیدعلی
تگ: رتبه دوم BDY


IMG_20200522_174521_476.jpg

مقدمه:
دخترم، برایت از غم می‌نویسم نه برای آنکه باعث شوم حس غم در دلت راه خود را پیدا کند. این فکر را در مورد مادر فرسوده‌ات نکن، دختر جان این چرک نویس‌ها برای این نیست که اشک چشمانم غبار سرد غم را روی زندگیت بپوشاند، من این ها را با مرگ می‌نویسم برای تو تا یاد بگیری زندگی کنی برعکس مادرت، من برای تو قولی که به سایه داده بودم را شکستم و برای تو هم نوشتم.
دختر جان سلام...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,378
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • #2
•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
a42826_24585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
***

قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Maede Shams

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #3
دختر عزیزم، مادرت از همان شروع تولد حس غم را با تمام سلول‌ها به جان خرید. اطرافیانم می‌گویند چند روز اول تولد گریستن کارم شده بود، تمام شدنی هم نبود، صبح تا شب دانه اشک‌‌ها را حوالی صورتم می‌کردم. انگار از همان ابتدا فهمیده بودم زندگی‌ام بوی نم باران را می‌دهد؛ اما یک کودک چند روزه کاری بجز گریستن نمی‌تواند انجام بدهد. نهالی بودم که انگار از همان شروع خمیده و پیر به دنیا آمده بود؛ از کودکیم خاطرات انبوهی به یاد ندارم. ولی یادم میاد آن روزها هم خرسند و شاد نبودم؛ خب درد عجیبی است که تو حتی حسرت برگشت به کودکی‌ام نداشته باشی. چون در آن هم غمناک به نظر می‌امدی. درست خاطرم نیست؛ اما می‌دانم که آشوب و پرخاش در کودکی من جای خود را محکم کرد بود؛ کودکی که از همان شروع طعم شب بیداری‌ها را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #4
کلاس اول تا سوم را به تنهایی سپری کردم، چون دوستی برای من نبود. شاید هم آن‌قدر مغرور بودم که حاظر نبودم کسی را در ماتم کده‌ام راه بدهم. بخاطر همین تنهایی را انتخاب کردم و با او روز‌هایم را یکی پس از دیگری طی کردم. از همان کودکی لبخند برایم سخت بود و شادی‌های یکی در میان نیز مصنوعی... در کلاس انشاء از اندوه یاد می‌کردم، از همان شروع از غم نوشته‌ام تا به امروز که روزهای آخرم است. آن‌قدر غمناک می‌نوشتم که دبیر کلاس مرا با هراس می‌نگرید و گاهی اجازه نمی‌داد ادامه بدهم. به من می‌گفت از بهار بنویس، از شادی و سرخوشی‌های کودکانه! اما من بهار را هیچ گاه در زندگی‌ام ندیده بودم، با آن آشنایی نداشتم. جنس کلمه شادی برایم ناشناخته بود. سرخوشی برایم غریبه‌ای بود که حسرتش را داشتم. پس نوشتن درباره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #5
دختر جان در کودکی همیشه می‌اندیشیدم کسی را که دوست داشته باشی زنده بودن را تا آخر این جهنم حاضری به دوش بکشی تا فقط یک راه برای رسیدن به او پیدا کنی؛ اما فهمیدم این تیر من در بی تجربگی به خطا رفت. چون من باز هم اشتباه می‌کردم. زمانی به خطای خود پی‌‌بردم که جهالتی بیش از دوست داشتن از من سر زد. من عاشق شدم! آنگاه بود که فهمیدم عاشق هیچ‌گاه در پی زیستن نیست. عاشق‌ها مرگ را بیشتر دوست دارند. چون با آن عجین شده‌اند. چون عاشقی که دلبر بیت‌المال داشته باشد هم بی‌دین می شود هم مرده! خب این گونه عاشق‌ها اکثر آرزوی وصال و دست یابی به بیت المال را دارند و این یعنی آه خدا گریبان گیرشان می‌شود. از طرفی هم دلبری‌های دلبر را که برای یک دیار می‌نگرند. ۱۲۰ باری فکر می‌کنم مرگ را به جان سلول‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #6
در نوجوانی حال خرابی‌‌هایم اوج گرفت. دختری بودم در ظاهر آرام اما مملوء از آشوب! اعتراض‌هایم را در گلو خفه می‌کردم چون کسی حرف های مرا به گوش نمی سپرد. حال درختی شده بودم که با تمام جوانی اش باز هم پیر به نظر میامد. در این میان دوستان اندکی را پیدا کردم؛ به نظر خوب می‌آمدند اما پس از گذشت چند سال فهمیدم باز هم اشتباه می‌کردم آنها خوب نبودند. حس خنجر فرو رفته در پشتم باعث شد تا آخر عمر تنهایی را در آغوش بگیرم. دخترم تنهایی اسم ترسناکی دارد، بوی غم می دهد! اما این را بدان که با وفاتر از او پیدا نخواهی کرد. دختر عزیزم تنهایی برعکس آدم‌ها، برعکس کسانی که ادعای دوستی را سر می دهند هیچ ادعایی ندارد. اما تا اخر این جهنم با تو خواهد ماند. یاد بگیر دست تنهایی را بگیری، به تنهایی تکیه کنی؛ چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #7
دخترکم...در نوجوانی سختی‌هایی که تازگی داشت به سرم آمد. من در چشم همخانه‌هایم بزرگ شده بودم و باید قانون‌ها را یک‌به‌یک به مراد دل آن‌ها انجام می‌دادم. در آن خانه که برایم از همان وقت که طفلی بودم حکم جهنم را داشت فقط مادرم دست نوازش به سرم می‌کشید. هیچکس مرا دوست نداشت؛ چنین دوست نداشتنی بودم! دخترانگی‌هایم را یک به یک سرکوب کردند؛ اعتقادهای‌شان را با فریاد در سرم می‌کوبیدند و از من می‌خواستند که هم‌مانند آنها بی‌اندیشم. برگ لطیف دخترانگی در همان جوانی در من خشکید. در نوجوانی بغض‌ها را به جان گلویم انداختند آن‌هایی که ادعا نزدیکی با من را داشتند. دگر نه حال دختر بودن را داشتم نه اجازه‌اش را! نه اجازه لبخند‌هایی از ته دل داشتم و نه اجازه ابراز وجود. آن‌ها اعتقاد داشتند دختر باید آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #8
در همان روز‌ها بود که من او را دیدم. چه بی‌رحمانه زیبا بود! در همان حوالی بود که ثانیه‌ها به طور مداوم صدایش را به من یاداوری می‌کردند. صدایش هم‌مانند آهنگی در ذهنم جای خود را پیدا کرد بود. صدای او چه دل‌نواز روحم را آرام می‌کرد. در این روز‌ها بود که من بزرگ‌ترین اشتباه خود را مرتکب شدم؛ من عاشق شده بودم. در شروع باور نداشتم که دلم ربوده شده است؛ چون من عشق را قبول نداشتم و آن را واهی می‌دانستم. هر چه گذشت در روح من حس با او بودن بیشتر دمیده شد. حسم آن‌قدر هر روز پیشروی می‌کرد که انگار سالیانیست که من عاشق او هستم. نجوای عاشقی در سرم تکرار می‌شد و من هراس داشتم از این دیوانگی! او هم می‌گفت مرا دوست دارد، می‌گفت در پی من است و بی من نمی‌تواند لحظه‌ای دوام بیاورد. و من باورش کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #9
من او را بخشیدم، کارهایش را به دست فراموشی سپردم. روز آخری که پیش او بودم، دستانم در دستانش پنهان شده بود. به چشمانم خیره بود و هیچ نمی‌گفت؛ چشمانش طعم عشق داشت، انگار که به راستی عاشقم شده بود،. لبخندش روحم را نوازش کرد، آرام گفت:
- خیلی دوست دارم.
طنین صدایش را آویز گوش کردم، چقدر زیبا بود. نمی‌دانی به چه اندازه دروغ‌هایش جنس حقیقت داشت. به راستی که فکر می‌کردم راست‌تر از کلام او نیست. در آن‌ لحظه‌های جنون هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم او را نمی‌بینم. دخترکم، اگر می‌دانستم این آخرین باری است که او را پیش خود دارم. لبخند‌هایش را ذخیره می‌کردم، صدایش را ضبط می‌کردم، در آغوشم انقدر می‌فشردمش تا آغوشش هیچ گاه ز یادم نرود. دختر عزیزم اگر می‌دانستم دست روزگار مرا از او جدا می‌کند به او می‌گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #10
بعد از او وجود مرا تحسر فرا گرفت.
ممتع از غم بودم و این جان مرا اندک اندک به ته می‌رساند. با کوچ او انگار قلب خونابه مرا هم با خود به همراه برد بود. حالم طوری بود که انگار قلبی برای زیستن نداشتم و زنده بودم. دخترم وجود من مملوء از حس بی‌کسی بود؛ دوست نداشتنی بودن تمام مرا فرا گرفته بود. گویی از مریخ آمده بودم، هیچکس مرا درک نمی‌کرد. من همان آدم فضایی بودم که از انسان‌های ترسناک هراس داشت. انگار از از همان تولد در غربت بدنیا آمده، اکنون هم قرار است مدفون شود. از این‌که این چنان تفاوت داشتم می‌ترسیدم. از این‌که هم‌مانند بقیه تامل نمی‌کنم متعجب و محزون می‌شدم. اما بعد تصمیم گرفتم خودم باشم از تفاوت نترسم و آن را به عنوان دستی برای پله‌ای بالا‌تر فرض کنم. کارهایی را کردم که از لذت می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا