متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مجموعه‌ دلنوشته‌های غم‌نوشته‌هایی برای دخترم | شقایق سیدعلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع AVA_SEY
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 1,603
  • کاربران تگ شده هیچ

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #11
در آن حوالی بود که از غم‌کده‌ی‌ ما فقط صدای فریاد بلند می‌شد. گویی هیچکس دیگری را دوست نداشت انگار که چند غریبه با هم هم‌خانه هستند. همان‌قدر سرد و دردناک. مادرم توقع زیادی نداشت، مظلوم‌ترین زنی بود که من دید بودم؛ اما او هم روزی طاقتش به ته رسید،. دیگر از خانه ما صدای خنده بلند نمی‌شد؛ مقصر او نبود، شریک زندگیش بود که جان همه را به لب رسانده بود. هر ساعت مشغول جوانی بود و دم از جوانی از دست رفته‌اش می‌زد. او همیشه معتقد بود که جوانی نکرده‌، بنابراین بچه‌هایش هم حق جوانی کردن ندارند. همین قدر مضحکانه داغ حسرت جوانی را بر دل ما می‌گذاشت. از جوان‌های بیست ساله بیشتر طعم بی‌خیالی را چشیده بود و حسرت‌هایش را ما باید به جان می‌خریدیم. دخترم از آن روز‌ها صدای شکستن و ضجه به یاد من مانده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #12
دخترم یک خواهشی از تو دارم، اگر روزی فردی خوش زبان سر راهت قرار گرفت؛ نجوای عشق را زمزمه کرد و تو عاشقش شدی، خجالت نکش. دختر عزیزم، عشق را بد به ما فهماندند، عاشقی را به ما یاد ندادند. به خاطر همین است که عشق را ترسناک می‌دانیم. عاشقی را گناه می‌اندیشیم. دختر جان عشق رگ و ریشه تو را وابسته به فردی می‌کند، تو را لیلی می کند که ره مجنون حاضری قلب را حوالی کنی. دخترم من مثل نیاکانم نمی‌خواهم تو را از عاشقی بترسانم. عشق زیباست و حتمی، شاید بتوانی مدت آن را عقب بی‌اندازی؛ اما هیچ گاه قادر نیستی که از آن برای همیشه دور بمانی. عشق برادر زندگیست؛ مثل او دردناک اما با طعم خوشی و اجباری. پس عشق را بفهم و با آن زندگی کن؛ مثل مادرت از عشق هراسی نداشته باش. من از عشق می ترسیدم فکر می‌کردم قرار است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #13
بانو جان، اگر در زندگیت خ**یا*نت دیدی، مزه تلخ دروغ را به جان خریدی. به این فکر نکن که همه این گونه‌اند. خیال نکن که همه چند رنگ‌اند و پر از نقاب‌های متفاوت. دخترکم اگر یک کتاب پایانش حال تو را به خرابی نشاند، به این معنی نیست که همه کتاب‌ها قرار است تو را این گونه به ویرانی بکشانند. پس از شکست نترس شکست است که تو را قوی‌تر می‌کند. دروغ شنیدن تو را حواس جمع‌تر می‌کند. شکست بد نیست، گاهی برای فردی خود به خواب زده است، اجباری است!
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #14
امروز او را دیدم، دستان کسی را محکم به دست گرفته بود. انگار که ترس از دست دادنش در دل سرشار شده بود و او می ترسید از نداشتنش. امروز او را خوب نگاه کردم، انقدر که فکر می‌کنم از سنگینی نگاهم به لرزه افتاد. از اعماق وجود از همان‌جا که خرده‌های دلم بود او را نگریدم. دخترکم، آن لحظه‌ها طعم مرگ نا‌جور چاشنی زبانم شده بود. من دوست نداشتنی بودم و او بسیار زیبا. هزاران مایل فاصله بین من و او داد می‌زد و آن دو یک وجب فاصله را هم تلاش برای از بین بردنش داشتند. دختر جانم، جلوی من هم دیگر را در آغوش گرفته و من کل احساسم را به شلاق بستم. حس بدی بود، حس تلخ بی‌کسی. او که رفت انگار کل جهان من خالی شد. هیچ گاه نفمیدم او چند نفر بود که این چنین بعد رفتنش از بی‌کسی‌هایم خوردم. ولی او رفت و دست کس دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #15
و من بودم، با آرزوهایی که در حد یک فکر ماندند. حسرت‌هایی که چال شدند زیر خروار‌ها خاک غم. دخترم، اگر روزی تو را ببینم؛ قول میدهم که جوانی را به تو هدیه دهم. اجازه می‌دهم تا می‌توانی جوانی را تجربه کنی. تا خدا نکند مثل مادرت حتی لحظه مرگ هم خاطره‌ای از جوانی نداشته باشی. من در همان‌گاه که طفلی بودم پیر شدم. هیچ وقت جوانی را حس نکردم. دخترکم، خودم عاشق که شدی دستت را می گیرم. نوازشت می کنم. که نگی مادرم نوازش گر خوبی نبود. تو را از اعماق وجود درک می کنم که غم درک نشدن را در دلت راه ندهی. دخترم اگر حرفی از تو در دهان این و ان پیچید. اصلا هراس نداشته باش که مادرت مثل یک کوه هر چند خمیده با تو است. قول می‌دهم که هیچ وقت تو را پیش از حرف زدن قضاوت نکنم. من روی تک تک کاغذ‌هایی که نشانه مادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #16
عزیزکم، سلامی دوباره؛ من نمی‌دانم چند ساله‌ای، دقیق نمی‌دانم هنوز عاشق شدی یا نه. مملوء از حزنی یا نه.
اما جانا این را به یاد داشته باش. هیچگاه کسی را عاشق نکنی بعد بروی. که اهش مرا در‌ گور هم می‌لرزاند. ببین دختر جان، قلب کسی را بگیری، زندگیش را گرفتی. پس مواظب چشمانت باش که کسی را در خود سراب غرق نکند.
دختر من، همیشه یک نفر را در‌دلت داشته باش و همان یک نفر را، زبانم لال، نشود روزی برسد که تو یک شهر را دیوانه خود کردی هنوز هم سیر نیستی. بدان زمین چنان گرد است. هر که را که زمین بزنی، همان‌قدر زمین می‌خوری. بدان هر چقدر کسی برای تو و حرف‌هایت شب ها زار بزند. روزی، هفته‌ای ثانیه‌ای به همان اندازه زجه می‌زنی. دخترکم
مواظب باش، کارما هست، همیشه همین جاست!
 
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #17
دخترم، هیچ وقت نمی‌گذارم حسرت جوانی از دست رفته‌ام پای تو را بگیرد. هیچ گاه مجبورت نمی‌کنم که ان چهکه دلت نمی‌خواهد باشی، گاهی می‌ترسم که تو بیای و من قلب نازکت را خورد کنم؛ اگر این اتاق افتاد مرانبخش. چون من به خود قول دادم که برایت تا اخرش مادر باشم که نگذارد ثانیه‌ای حس بی‌کسی کنی. دلممی‌خواهد مرا با اسم کوچک صدا بزنی، به شانه‌ام زده و مرا دست بندازی. من جانی تازه بگیرم از لبخند روی لبانت. و تنها یک جمله: من می‌خواهم زندگی کنی!
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #18
دخترم
دلم نمیاید که تو را به این زندگی نشان دهم
می‌ترسم بزرگ که شدی، من را نفرین کنی.
از این که در این اشفته بازار تو را رها کردم!می‌ترسم مثل مادرت بختت ذغالی باشد.
ترس من از این است مثل من حالت در تمام
خراب باشد.
عزیزکم حال من اصلا خوب نیست
همه چیز در هم گره کور خرده است، من حالش خوب نیست!
دلتنگی خیلی بد است بدترینش ان وقتی است که دلت برای خودت تنگ شده!
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #19
چند روز پیش با او حرف زدم، عوض‌شده ‌بود!
دیگر اویی نبود که من عاشقش بودم...حرف‌هایش حرف‌های همیشگی نبود!
از فراموشی من حرف می‌زد...‌می‌گفت حتی یک لحظه هم حال من برایش مهم نیست. دستانش را دیگر تکان نمی‌داد، نمی‌خندید...موهایش در باد نمی‌رقصیدند.
دیگر چشمانش برق نداشت! تاریک شده بود...او را دیدم!
ولی او دیگر او نبود!
من عاشق آدم روبه‌ریم نبودم...من هنوز عاشق اوی قدیمی خودم بودم، همانی که با هیجان دستانش را تکان می‌داد، چشمانش نورافکن می‌زد بر‌زندگیم، شب‌ها برایم قصه می‌گفت...دخترم، من با حرف زدن با او فهمیدم من عاشق کس دیگری هستم، کسی که اصلا در این کره وجود ندارد.
درواقع من عاشق نقاب او بودم...و تلخ‌تر از همه، هنوز هم هستم!
 
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #20
دختر جان، شاید از من دلخوری باشی...چند ماهی است که برات ننوشتم.
نمی‌دانم از کجا بگویم و به کجا برسانم این نامه پر اشک را!
گاهی می‌ترسم...می‌ترسم از این که وقتی نامه‌ها را بخوانی که دیر شده باشد. دخترم، اینجا برای تو ناامن است!
در کوچه پس کوچه‌هایش تو را ازار می‌دهند...ممکن است وقتی در خیابان راه می‌روی به روی صورتت اسید بپاشند!
تو را به جرم زیبایی‌ات به بند بگیرند.
تو را بجرم خودت بودن سرزنش کنند. دخترم من از این می‌ترسم بلند بخندی و خنده‌هایت را سرکوب کنند.
می‌ترسم از جمله «کاش دختر نبودم» به روی لبان تو!
احساساتت را به بازی بگیرند. می‌ترسم تو را ترشیده خطاب کنند و تو واقعا فکر کنی برای ازدواج دیر است!
می‌ترسم عاشق که شدی، دیگران به سرت بزنند که گناه کردی، در حالی که این طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AVA_SEY

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا