- نویسنده موضوع
- #11
در آن حوالی بود که از غمکدهی ما فقط صدای فریاد بلند میشد. گویی هیچکس دیگری را دوست نداشت انگار که چند غریبه با هم همخانه هستند. همانقدر سرد و دردناک. مادرم توقع زیادی نداشت، مظلومترین زنی بود که من دید بودم؛ اما او هم روزی طاقتش به ته رسید،. دیگر از خانه ما صدای خنده بلند نمیشد؛ مقصر او نبود، شریک زندگیش بود که جان همه را به لب رسانده بود. هر ساعت مشغول جوانی بود و دم از جوانی از دست رفتهاش میزد. او همیشه معتقد بود که جوانی نکرده، بنابراین بچههایش هم حق جوانی کردن ندارند. همین قدر مضحکانه داغ حسرت جوانی را بر دل ما میگذاشت. از جوانهای بیست ساله بیشتر طعم بیخیالی را چشیده بود و حسرتهایش را ما باید به جان میخریدیم. دخترم از آن روزها صدای شکستن و ضجه به یاد من مانده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش