داستان کودک داستان کودک سازمان پرنسس‌ها | honeyeh کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع HONEYEH
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 220
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

HONEYEH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/2/20
ارسالی‌ها
1,496
پسندها
24,951
امتیازها
48,073
مدال‌ها
20
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 7
ناظر: Yalda.h Yalda.h

نام : سازمان پرنسس ها
نام نویسنده : honeyeh
برای دختران
ژانر : #فانتزی
سازمان پرنسس_ها.jpg
خلاصه:
دختر ها توی هر شرایطی بهترین چیزی هستن که خدا آفریده .
هر دختری با یه پرنسس درونش به دنیا میاد...
با یه نیروی استثنایی!
اما بعضی هاشون این پرنسس درونشون رو فراموش میکنن !
چی باعث میشه این اتفاق بیافته؟
خب برای جوابش باید بریم سراغ سازمان پرنسس ها...
سازمانی که به دست پرنسس سوفیا اداره میشه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : HONEYEH

HONEYEH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/2/20
ارسالی‌ها
1,496
پسندها
24,951
امتیازها
48,073
مدال‌ها
20
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
《وقتی یه دختر به دنیا میاد》​

خب سلام
میخوام شمارو با سازمان پرنسس ها آشنا کنم
سازمانی که چندین ساله تاسیس شده و همچنان داره به کارش ادامه میده.
هر دختر بچه ای که به دنیا میاد تو هر نقطه دنیا از طرف سازمان پرنسس ها یه نشان میگیره ؛ نشان پرنسسی!
چون هر دختر بچه ای یه پرنسس درونش داره...
در واقع هر دختری یه پرنسس دنیا میاد!
شاید بپرسین ما که تاحالا نشانی کنار نوزادای دختر ندیدیم!
باید بگم که نشانی که داده میشه برای آدم بزرگا دیدنی نیست.
کسی جز دختر بچه ها نمیتونه اونهارو ببینه !
میشه گفت یه چیز خصوصیه بین همه ی دختر کوچولو ها...
روی نشان هر بچه ای اسمش نوشته میشه . این باعث میشه هرکس نشان مخصوص خودشو داشته باشه.
نشان هر دختری تا آخر عمرش باهاش میمونه.
اگه کارهای خوب انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : HONEYEH

HONEYEH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/2/20
ارسالی‌ها
1,496
پسندها
24,951
امتیازها
48,073
مدال‌ها
20
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
《پرنسس سوفیا کی بود؟》​

شاید براتون سوال بشه که کی این سازمان رو درست کرده؟
اصلا رئیس یه همچین جایی کیه؟
و چرا این سازمان پرنسس هارو درست کرده؟
خب بچه های عزیز
رئیس این سازمان پرنسس سوفیاست.
وقتی پرنسس سوفیا بچه بود بخاطر اینکه قیافه خوشگلی نداشت همیشه مسخره میشد.
هیچ کس باهاش دوست نمیشد.همه ازش میترسیدن و کسی باهاش بازی نمیکرد.
اما بچه ها
پرنسس سوفیای ما خیلی مهربون بود.اون بر عکس قیافش یه دل خیلی مهربون و خوشگل داشت.
اون خودشو یه پرنسس میدونست و سعی میکرد مثل پرنسس ها زندگی کنه. همیشه آرزو داشت که دوستاش اون پرنسس درونشونو پیدا کنن و دست از این کارهاشون بردارن.این شد که سالها بعد پرنسس سوفیا سازمان پرنسس هارو تشکیل داد.
پرنسس سوفیا الان توی طبقه آخر برج شیشه ای سازمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HONEYEH

HONEYEH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/2/20
ارسالی‌ها
1,496
پسندها
24,951
امتیازها
48,073
مدال‌ها
20
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
《قانون های مخصوص سازمان پرنسس ها》​

خب بچه ها، هر سازمانی قوانین مخصوص به خودشو داره.سازمان پرنسس ها هم همینطور!
توی این سازمان پرنسس ها به 5 دسته کلی تقسیم میشن:
پرنسس ساده
پدنسس موفق
پرنسس برتر
پرنسس ارشد
و البته پرنسس های فراموش شده
این دسته کسایی هستن که نشانشونو از دست دادن.یه دختر هیچ وقت پرنسس درونشو از دست نمیده و فقط امکان داره فراموشش کنه.بخاطر همین این اسم رو برای افراد بی نشان انتخاب کردیم.
پرنسس های موفق هم باز به دسته های مختلف تقسیم میشن.
پرنسس های موفق نشان دهنده
پرنسس های موفق اخطار دهنده
و ...
پرنسس های برتر کارهای اداری سازمان رو انجام میدن ، کتاب مینویسن ، کارهای پرنسس های موفقو چک میکنن و پرنسس های ارشد پیام های شما رو به سوفیا میرسونن.
تو سازمان ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : HONEYEH

HONEYEH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/2/20
ارسالی‌ها
1,496
پسندها
24,951
امتیازها
48,073
مدال‌ها
20
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
《داستان اول : من میخوام پرنسس باشم !》​

مریلا توی یه روستای دور افتاده کنار پدر و مادرش زندگی میکرد.
اون تنها دختر خاندانشون بود و چون با پسر بچه ها بازی میکرد کم کم اخلاق های پسرونه پیدا کرده بود!
یعنی گاهی سر مامان باباش داد میکشید ، اتاقش نامرتب بود ، لباسای شلخته میپوشید و به حرف کسی گوش نمیداد.
مامان مریلا خیلی از دست مریلا ناراحت بود .
یه روز که توی خونه داشت اتاق مریلا رو جمع میکرد و غر میزد یهو دید در زدن.
تق تق .تق تق.
مامان مریلا وقتی درو باز کرد دید کسی پشت در نیست و فقط یه کتاب رو جلوی در گذاشتن .وقتی کتابو برداشت دید روش نوشته : من میخوام پرنسس باشم!
مامان مریلا خیلی تعجب کرد اما وقتی کتاب رو باز کرد و داستان های داخلشو خوند خیلی ازش خوشش اومد و تصمیم گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HONEYEH

HONEYEH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/2/20
ارسالی‌ها
1,496
پسندها
24,951
امتیازها
48,073
مدال‌ها
20
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
《داستان دوم : پس پسر ها چی؟》​


وقتی نادیا کوچولو با نشان پرنسسیش آشنا شد خییلی خوشحال شد اما از وقتی داداش کوچولوش به دنیا اومد همش یه سوال تو ذهنش بود:
پس پسر ها چی؟
اون خیلی دنبال یه نشان پسرونه گشت اما چیزی پیدا نکرد.
نظرتون چیه بچه ها؟ به نظرتون پسر ها هم همچین سازمانی واسه خودشون دارن؟
آفرین
درسته
اونها هم یه سازمان پرنس ها برای خودشون دارن.
با قانون های مخصوص خودشون.
همونطور که اونها نشان مارو نمیبنن ماهم نشان اونهارو نمیبنیم.
ساختمون سازمان پرنس ها درست کنار ساختمون سازمان پرنسس هاست.
رییس اونجا پرنس هریه.البته باید بگم سازمان پرنس ها بعد از سازمان پرنسس ها درست شد.
بچه ها
درسته برای پرنس ها و پرنسس ها قانون های مختلفی وجود داره اما یه چیزی هست که بین هردوتا گروه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HONEYEH

HONEYEH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/2/20
ارسالی‌ها
1,496
پسندها
24,951
امتیازها
48,073
مدال‌ها
20
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
《داستان سوم : من شجاعم!》​


یه روز وقتی السا کوچولو تو خونه داشت با عروسکاش بازی میکرد ، یهو برقا رفت.
اوه بچه ها!
اون خیلی ترسیده بود و گریش گرفته بود.
مامانش اومد بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه.
اما السا همینطور گریه میکرد که یهو دید نشانش روشن شده.اون خیلی تعجب کرد. از بغل مامانش پایین اومد و رفت سراغ نشانش.
اون مثل یه لامپ نور میداد.
وقتی نزدیکش شد یه صدایی از نشانش اومد : شجاع باش پرنسس!
واااای بچه ها
نشان السا حرف می زد!
بعد اون صدا چراغ نشانش خاموش شد و همه جا تاریک شد.اما السا انقد تعجب کرده بود که فراموش کرده بود از تاریکی میترسه!
همش تو ذهنش این جمله تکرار میشد :

شجاع باش...

شجاع باش...

یهو با خودش گفت : همینه.من یه پرنسس شجاعم!
من از تاریکی نمیترسم.بهش نشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HONEYEH

HONEYEH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/2/20
ارسالی‌ها
1,496
پسندها
24,951
امتیازها
48,073
مدال‌ها
20
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
《داستان چهارم : وقتی اولین دندونم افتاد!》​

دیانا کوچولوی ما 6سالش بود که اولین دندون شیریش افتاد.اون خیلی ناراحت بود.
بچه ها ، اون فکر میکرد خیلی زشت شده!
هی میرفت جلوی آینه و دندوناشو نگاه میکرد و می زد زیر گریه...
مامان و باباش خیلی ناراحت شدن اما موقع خواب به دیانا گفتن :
شب بخیر پرنسس ما.مطمئنیم فردا یکی از بهترین روزهای زندگیت میشه...
خب بچه ها
اونا میدونستن.اگه گفتین چی رو؟
فردا صبح که دیانا از خواب پاشد احساس کرد بالشش کمی سفت شده
هی اینورش کرد
هی اونورش کرد
آخر بالشو برداشت و دید،یه جعبه کادو شده زیر بالششه!
انقدر خوشحال شد که داد زد :
مامان ، بابا ، بیاین اینجا.یه چیزی پیدا کردم!
بچه ها
وقتی دیانا کاغذ کادوشو باز کرد دید یه خونه عروسکی صورتی توشه.اون خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HONEYEH

HONEYEH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/2/20
ارسالی‌ها
1,496
پسندها
24,951
امتیازها
48,073
مدال‌ها
20
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
《داستان پنجم : من خودم غذامو میخورم !》​


آنا کوچولو قصه ما هیچ وقت خودش غذاشو نمیخورد.همیشه مامانش بهش غذا میداد.بخاطر همین هیچ وقت بلد نبود خودش غذاشو بخوره!
یه روز آنا و مامان و باباش به یه مهمونی دعوت شدن.
وقتی رفتن اونجا آنا دید بچه های زیادی اونجا هستن و خیلی خوشحال شد.
اون کل مهمونی رو با بچه ها بازی کرد تا اینکه وقت خوردن شام شد . موقع شام بچه ها گفتن : آنا ، بیا پیش ما باهم غذا بخوریم.خیلی خوش میگذره.
ولی بچه ها ، آنا نمیتونست بره!
اگه گفتین چرا؟
بله ، اون بلد نبود خودش غذاشو بخوره!
اون مجبور شد قبول کنه ولی اونشب نتونست هیچی بخوره و گرسنه موند.
تازه !
بچه ها کلی اونو مسخره کردن .
وقتی رسیدن خونه آنا شروع کرد به گریه کردن.مامانش گفت : آنا، من که بهت میگفتم خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HONEYEH

HONEYEH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/2/20
ارسالی‌ها
1,496
پسندها
24,951
امتیازها
48,073
مدال‌ها
20
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
«داستان ششم : میخوام تلوزیون نگاه کنم !»​



هیوا کوچولوی این داستان ما خیلی تلوزیون نگاه کردنو دوست داشت. اون کل روز رو جلوی تلوزیون مینشست و کارتون نگاه میکرد!
مامان هیوا خیلی از این کار هیوا بدش میومد و همیشه به هیوا میگفت :
هیوا مامان ، عقب تر بشین . دیگه خاموشش کن . چشات ضعیف میشه!
اما هیوا به حرف مامانش گوش نمیداد .
حتی وقتی دوستای هیوا به خونشون میومد اون مینشست و با دوستاش ساعتها کارتون نگاه میکرد!
به نظرتون کار درستی میکرد بچه ها؟

یه روز که هیوا داشت کارتون نگاه میکرد یهو تلوزیونشون خاموش شد
هیوا خیلی تلاش کرد اونو روشن کنه اما نتونست و مامانشو صدا کرد تا کمکش کنه.
اما بچه ها ، حتی مامان هیوا هم نتونست اونو درستش کنه!
کنار تلوزیون یه کاغذی بود . هیوا اونو نشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HONEYEH
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا