«سوم شخص»
سهراب نگران و دلواپس پشت در اتاق همسر زیبایش، ایراندخت قدم میزد و کلافه دست بر سرش میکشید!
چند دقیقه بعد صدای جیغِ ایراندخت بلند شد و بعدش صدای گریهی نوزادی آمد!
سهراب با خوشحالی خندید و گفت:
- خدایا شکرت!
بعد درِ اتاق را باز کرد و نگاهی به همسر و دخترش انداخت که ایراندخت گفت:
- سهراب نگاه کن چه دختر زیبایی داریم!
دختری با چشمان سبز-آبی و لبهای کوچک سرخ و صورتی سفید؛ ولی چیزی که در قیافه دخترک عجیب بود موهایش بود! دخترک موهایی به رنگ بنفش داشت!
سهراب با شگفتی گفت:
- نام این دختر زیبا را چه میذاری؟!
ایراندخت سرش را به سمت دخترک برد و گفت:
- اسم این بانوی زیبا را بنیتا میگذارم! به معنی دختر بیهمتای من!
سهراب با شنیدن اسم لبخندی زد و اسم دخترک زیبایش را زیر لب تکرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.