داستان کودک پرنسس و خوراکی‌ها | مریم سعادتمند کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع MANA SAADATMAND
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 480
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
23/12/18
ارسالی‌ها
776
پسندها
18,311
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
با دیدن دیانا، تک دخترکش که داشت درد می‌کشید و گریه می‌کرد دلش ریش شد و سریع جلو آمد و او را در بغل خود گرفت و آرام فشار داد‌. سعی کرد با حرف زدن با دیانا، بتواند آرام‌ترش کند تا دردش را کم‌تر احساس کند؛ اما خودش هم با گریه‌های او اشک از چشمانش جاری شد. دکتر که این صحنه را دید، به یکی از مستخدمان سپرد تا به دنبال فردی که برای گرفتن دارو رفته‌ است برود و سعی کند هرچه سریع‌تر دارو را بیاورد!
همین که دارو به دست پزشک رسید، از ملکه خواهش کرد که از تخت فاصله بگیرد تا بتواند دارو را به خورد دیانا بدهد. دارو را که به او داد، در کاغذی که از روی میز کنار تخت بود، ساعات و مقدار دارو ها را نوشت و تاکیید کرد که میوه و سوپ‌های مناسب را هر روز بخورد و اگر این کار را انجام دهند، پرنسس در طی یک هفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
23/12/18
ارسالی‌ها
776
پسندها
18,311
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
- ولی دکتر گفته که باید این‌ها رو بخوری دخترم!
با اخم به مادرش نگاهی کرد و گفت:
- مامان؛ تو خودت خوب می‌دونی من چقدر از این دو میوه بدم میاد!
- درسته! می‌دونم دوستشون نداری؛ ولی برای تو الان این دوتا خیلی مقویه! مگه نمی‌خوایی که هرچی زودتر خوب بشی؟
- چرا. دوست دارم، ولی نه با این دوتا!
- پس با چی؟ اگر پرتقال و لیموشیرینت رو نمی‌خوری بگم سوپ بیارن؟
با کلافه‌گی چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- لابد یا سوپ هویج، یا شیر، یا سیزجات یا مرغ! درسته؟
و به مادرش منتظر زل زد. مادر سری تکان داد و گفت:
- سوپ سبزیجات. برات خیلی خوبه!
- ولی مامان؛ من از سوپ بدم میاد!
- و دقیقا تنها چیزهایی هستن که باعث می‌شن حالت زود خوب بشه!
دیانا دست‌‌به‌سینه زد و چشم‌هایش را روی هم گذاشت. همان‌طور که سرش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
23/12/18
ارسالی‌ها
776
پسندها
18,311
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دوباره صدای خنده‌های ریزی را شنید که بین آن، یکی از صداها می‌گفت: «بچه‌ها؛ هنوز نتونسته ما رو پیدا کنه! به نظرم خودمون رو بهش نشون بدیم!» دیانا که این صداها را می‌شنید همان‌طور که سرش را در اطراف اتاق می‌چرخاند تا آن‌ها را پیدا کند با صدای بلند گفت:
- هرکی هستین خودتون رو نشون بدین! اگر نه جیغ می‌زنم!
حرفش که تمام شد صدایی گفت:
- به نظر نمی‌رسه که بچه‌ی جیغ‌جیغویی باشه!
صدای دیگری گفت:
- هی بچه؛ ساکت. معلومه که ماها رو ببینه جیغ می‌کشه از ترس!
دیانا که دیگر ترس داشت جای عصبانیتش را می‌گرفت گفت:
- کی هستین؟ توی اتاق من چیکار می‌کنین؟ خودتون رو نشون بدید!
با این خواهش دلسوزانه‌ی پرنسس، یکی از آن‌ها آرام آرام تا جلوی پای پرنسس که چهارزانو بر روی تخت نشسته بود، قِل خورد. پرنسس به جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
23/12/18
ارسالی‌ها
776
پسندها
18,311
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
دو پرتقال دیگر و چهار لیموشیرین که اندازه‌های مختلفی داشتند، آرام آرام خود را قِل دادند تا به کنار پرتقال اول رسیدند. دیانا به همه‌ی آن‌ها نگاهی کرد و سری به نشانه‌ی تایید البته با کمی شَک، تکان داد:
چرا قبلا هیچ‌کدوم از شماها خودتون رو این‌طوری نشون نداده بودید؟ یکی از لیموشیرین‌ها که به نسبت بزرگ بود، سریع گفت:
- خب قبلا که نیاز نبود حتما ما رو بخوری. بجای ما یه میوه‌ی دیگه می‌خوردی و خیلی هم دوست داشتی؛ ولی الان قضیه فرق داره؛ تو باید ماها رو بخوری تا خوب بشی!
دیانا همان‌طور که دستش را روی دلش که دوباره شروع کرده بود به درد کردن می‌گذاشت، اخمی کرد و گفت:
- ولی من از میوه‌ی پرتقال و لیمو شیرین خوشم نمیاد!
پرتقال‌ها و لیموشیرین‌ها که از این حرف دیانا کمی ناراحت شده بودند، سعی کردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
23/12/18
ارسالی‌ها
776
پسندها
18,311
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
و در ادامه‌ی صحبت لیموشیرین، پرتقال دوم گفت:
- ببین! توی همه‌ی ما میوه‌ها، ویتامین‌های مختلف و مقوی‌ای وجود داره که باعث میشا ایمنیِ بدن رو بالا ببره! تو الان مریض شدی. دل درد داری! اگه ما رو بخوری، بعد از کمی گذشت باعث میشه حالت روز به روز بهتر بشه!
دیانا با این حرف پرتقال دوم، بغض کرده گفت:
- ولی لیموشیرین تلخه؛ دوست ندارم بخورمش!
- دیانا؟ کی گفته لیموشیرین تلخه؟ لیموشیرین رو اگه همون موقع که قاچ می‌کنی بخوری خیلی هم شیرینه! فقط بخاطر اینکه کمی می‌مونه باعث میشه تلخ بشه! تو سریع یه تیکه از لیموشیرین بخور، من بهت قول میدم که تلخ نباشه!
دیانا که کم‌کم داشت قانع می‌شد گفت:
- اگه تلخ بود؟
و منتظر به پرتقال زل زد. لیموشیرین‌ها که دیگر داشت خنده‌شان می‌گرفت، به یک.دیگر اشاره کردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
23/12/18
ارسالی‌ها
776
پسندها
18,311
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
پرتقال شماره‌ی یک در جواب دیانا گفت:
- درسته! خب ببینم! می‌خوایی ما رو بخوری یا نه؟
- امم... .
لیمو شیرین شماره‌ی دو، پرید وسط حرف دیانا و گفت:
- اما و اگر نیار دیگه؛ باید ما رو بخوری تا زودتر خوب بشی!
- باشه.
لیموشیرین‌ها و پرتقال‌ها، با خوش‌حالی خندیدند. دیانا همان‌طور که دستش بر روی دلش بود سعی کرد از تخت پایین بیاید و بشقاب را بردارد. بر روی زمین نشست. میوه‌ها هم برای این که پرنسس بلند نشود و دل دردش باعث اذیت شدن بیش از حد او نشود، خود را از روی تخت آرام پرت کردند و تا جلوی دیانا، قِل خوردند. دیانا با کمی مکث، یکی از لیمو شیرین‌ها را برداشت و در بشقاب گذاشت. برای تیکه کردنش، بر سر دوراهی مانده بود. لیموشیرین گفت:
- منتظر چی هستی؟ من رو ببر دیگه!
و لبخندی به دیانا زد. دیانا هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
23/12/18
ارسالی‌ها
776
پسندها
18,311
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
اما این فقط یک رویا و آرزو بود و دیگر نمی‌توانست با آن ها صحبت کند؛ مگر این که آن‌ها را در ذهن خود تجسّم کند!
نفسی عمیق کشید و آن را با شدت به بیرون فرستاد. به سمت در اتاق رفت و آن را آرام باز کرد. سرش را لای در برد و وقتی دید کسی در راه‌رو نیست، آرام آرام به سمت سالن اصلی رفت. پدرش را که در حال انجام کاری در گوشه‌ی سالن، پشت میز که با تعدادی افراد جلسه گرفته بود دید. مادرش را که در سالن پیدا نکرد، فهمید که باید یا در اتاقش باشد یا در کلیسای کوچک قصر. پس اول به سمت اتاق حرکت کرد. اول در زد و وقتی اجازه‌ی ورود به اتاق را پیدا کرد، آرام در را باز و داخل شد. مادرش با دیدن او، تعجب کرد؛ ولی پرسید:
- به‌به! پرنسس دیانا. از این طرف‌ها؟! طوری شده؟
- امم... .
- میوه‌هات رو نخوردی و اومدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا