داستان کودک داستان کودک شهر بی‌پرنسس | شادی روحبخش کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Shadi.Roohbakhsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 113
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خالق یکتا
کد داستان: 39
ناظر: BIANCO Tara_Shv

نام داستان کودک: شهر بی‌پرنسس
نویسنده:شادی روحبخش
ژانر: #فانتزی
خلاصه:
خانواده‌ای سلطنتی که در شهر زیبا و سرسبز رویا زندگی‌می‌کردند؛ به دنبال دختری زیبا و مهربان بودند تا او را به عنوان پرنسس شهر معرفی ‌کنند.
حالا بین این همه دختر خوب و زیبا، کدوم دختر لیاقت پرنسس بودن رو داره؟! این رو باید از این خانواده‌ی سطنتی و مغرور پرسید!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,319
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • #2
داستان‌کودک.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
**تاپیک جامع اعلام پایان تایپ داستان کودک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
صدای گریه‌های دختر بچه‌ی کوچکی از پشت یونجه‌های بسته بندی شده‌ی انبار بلند شد. امیلی که داشت از جلوی در انبار رد می‌شد تا زودتر بره و با دوستانش بازی کنه؛ صدای گریه‌های دختر رو شنید. آرام در چوبی و قدیمی انبار رو باز کرد و چشم‌های قهوه‌ای‌اش را دور تا دور انبار چرخاند. صدای گریه‌های دختر بچه، از پشت یونجه‌های گوشه‌ی انبار می‌آمد.
آرام‌آرام، به‌سمت یونجه‌ها حرکت کرد و همانجور با صدای آرام گفت:
- کی اونجاست؟!
صدای گریه قطع شد. بعد از آن، صدای قدم‌هایی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند آمد. بعد از لحظاتی کوتاه، دختر بچه‌ای با موهای خرگوشی که با گل‌سر صورتی رنگی بالای سرش بسته شده بودند بیرون آمد. با سکسکه و صدای گرفته‌اش گفت:
- تو... کی هستی؟!
اِمیلی متعجب به لباس صورتی رنگ دختر بچه که گل و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
دختر بچه، با عصبانیت دستش را از میان دستان کوچک و سفید اِمیلی بیرون کشید.
- ول کن دستم رو... تو کی هستی؟
اِمیلی چشم‌هاش رو ریز کرد و لب‌های صوتریش رو روی هم فشار داد بعد یک‌دفعه غر زد.
- با این لباس می‌خوای بری تو کوچه؟! بچه‌ها بهت می‌خندن خانوم!
برق اشک تو چشم‌های دختر بچه دیده شد. اِمیلی که از لحن تند و برخورد بدش با اون ناراحت شد آرام لب زد.
- متاسفم... اسم من اِمیلی هست اسم تو چیه؟!
با چشم‌های مشتاقش زل زد به دختر بچه که حالا آرام سرش را زیر انداخته بود و لپ‌های تپلش سرخ شده بودند.
- سارا، اسمم ساراست.
اِمیلی با خنده دست‌هاش رو به هم زد و گفت:
- خوبه... اِم بیا بریم بالا از لباس‌های خودم لباس خوشگل بدم بهت بعد بریم با بچه‌ها بازی کنیم.
سارا و اِمیلی به همدیگه لبخند زدند و باهم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
اون رو به‌سمت سارا گرفت و گفت:
- این لباس رو بپوش تا بریم... زودتر!
سارا سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه... اما من کسی رو نمی‌شناسم اینجا!
امیلی گفت:
- فعلا لباس رو بپوش تا بریم دیر میشه ها!
سپس دوان‌دوان از اتاق خارج شد. مادر اِمیلی که دید دخترش از شدت دویدن نفس‌نفس می‌زند ترسید و گفت:
- اِمیلی! چیشده؟! اون دختری که باهاش رفتی تو اتاقت کی بود؟!
امیلی با نفس‌نفس گفت:
- هیچی... دوستم بود مامان!
طولی نکشید که سارا با موهای تمیز و لباس آبی رنگ امیلی از خانه خارج شد درست همان لحظه، صدای جارچی خانواده‌ی سلطنتی شهر بلند شد.
- گوشی کنید... هوشیار باشید... شاه جرج و ملکه میرندا از سفر برگشتند؛ امشب مراسم مهمانی برای خوش آمد گویی شاه و ملکه برگزار خواهد شد. همه باید شرکت کنند و تمامی کسب و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- چه خبر شده امیلی؟!
امیلی که اخم‌هاش رو تو هم کشیده بود و مادرش هم دست کمی از اون نداشت گفت:
- هیچی بیا بریم بازی... خدافظ مامان!
دست سارا را گرفت و به‌سمت میدان شهر حرکت کردند. وسط میدان شهر که اطرافش مغازه‌های مختلف قرار داشت و مردم یکی پس از دیگری داشتند مغازه‌ها و کسب و کارشان را می‌بستند؛ چند بچه همسن و سال امیلی مشغول بازی کردن بودند.
بچه‌ها با شنیدن سلام بلند امیلی دست از بازی کردن کشیدند و با چشم‌های ریز و درشت و رنگیشان به امیلی و سارا نگاه کردند. دختر بچه‌ای که موهای فر و بلندی داشت که آزادانه دورش را گرفته بودند جلو آمد. دست آزداش را جلو آرود با امیلی دست داد و سپس رو به سارا گفت:
- سلام... من هانا هستم. اسم تو چیه؟!
سارا چشم‌های آبی رنگش رو به چشم‌های هانا دوخت و آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
بعد با تشر رو به بچه‌های دیگر کرد و خشمگین فریاد زد.
- اینجا واینستین برید ببینم؛ شب شاه و ملکه مراسم دارن همه جارو بهم می‌ریزین.داروغه اخم‌هایش را در هم کشید و نیزه‌اش را به‌سمت بچه‌ها گرفت و فریاد زد.
- برید ببینم.
با این کار هر کودکی به سوی دوید و صدای جیغ‌هایشان گوش آسمان را کر کرد. سارا اما همانجا ماند و اخم‌هایش را درهم کرد. دستان کوچک و ظریفش را مشت کرد و با جیغ گفت:
- تو به چه حقی دست رو دوست من بلند می‌کنی؟!
امیلی، هانا و بقیه بچه‌ها که پشت بشکه‌های نفت کنار گاری قدیمی قایم شده بودند با ترس به سارا و داروغه‌ی بدجنس زل زده بودند. امیلی بلند شد و تا خوسات پیش سارا بره، هانا دستش رو کشید و گفت:
- کجا میری؟! مگه داروغه رو نمی‌شناسی؛ کافیه به حرفش گوش ندیم اون‌وقت بیچارمون می‌کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سارا و داروغه که با اخم به همدیگه زل زده بودند؛ با تعجب به آسمان نگاه کردند. پرنده‌ای با بال‌های سفید رنگ و منقاری طلایی، از میان ابرهای سفید رنگ و پنبه‌ای شکل آسمان بیرون امد. درست مقابل سارا و داروغه، وسط میدان شهر فرود امد. سارا وحشت زده دستانش را جلوی دهانش گرفت و جیغ زد.
داروغه اما با ترس و لرز، تعظیم کرد و گفت:
- خوش آمدید سرور من!
با گفتن این حرف از زبان داروغه، مرد و زنی با لباس‌های ابریشمی و براق از بال پرنده‌ی زیبا پایین آمدند. مرد، تاج بزرگی بر سر داشت و زن نیم‌تاج زیبایی که با نگین‌های ریز و درشت الماس، تزئیین شده بودند. با غرور و ابهتی خاص، بی‌توجه به داروغه‌ی بدبخت که با کمر خم شده هنوز هم تعظیم کرده بود؛ عبور کردند و به‌سمت کالسکه‌ی طلایی که همان لحظه آنجا پیدایش شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
امیلی زیر لب چشمی گفت و بازوی سارا رو کشید. باهم به‌سمت دوستانشون رفتند و هانا هم با اخم به سارا گفت:
- وقتی بلد نیستی کاری رو درست انجام بدی؛ خرابش نکن!
سپس با بقیه بچه‌ها از امیلی و سارا دور شدند. امیلی با بغض رو به سارا گفت:
- میدونی چیکار کردی؟! اگر بلایی سرت می‌اومد کی باید جواب مادر و پدرت رو می‌داد؟!
بغض گلوی سارا را فشار می‌داد؛ آرام دست‌های کوچکش را تو هم حلقه کرد و خودش را تکان تکان داد. همزمان با تکان خوردنش، موهای قهوه‌ای رنگش تو هوا تکان می‌خوردند و باد آن‌ها را به این طرف و ان‌طرف می‌کشاند.
- من... من مامان بابا ندارم!
امیلی با تعجب دستش را جلوی دهانش گرفت. آرام گوشه‌ی دامن چین‌دارش را گرفت و درون دستش مچاله کرد.
- ببخشید... نمی‌دونستم!
سارا با پشت دست، اشک‌هاش رو پاک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
امیلی و پدرش از اشپزخانه خارج شدند اما سارا همانجا با اخم بر روی صندلی چوبی و قدیمی نشست. با غذایش بازی‌بازی می‌کرد و لب‌های سرخش را غنچه کرده بود. مادر امیلی زنی بود با چشم‌های درشت قهوه‌ای و موهای طلایی رنگ که بالای سرش جمع شده بود و پیش بندی به کمرش بسته بود تا هنگام آشپزی لباسش کثیف نشود. کنارش شست. دستش را روی سر سارا کشید و آرام گفت:
- هرچیزی رو نباید بدونی عزیزم، مراقب باش بی‌موقع حرفی نزنی باشه؟!
آرام سرش را تکان داد و بی‌حرف از آپشرخانه خارج شد.
امیلی که منتظر خارج شدن سارا از آشپزخانه بود تا باهم به اتاقش بروند و برای جشن اماده شوند دست سارا را کشید.
- بیا بریم بالا.
سارا وحشت زده جیغ کشید و گفت:
- چته؟!
به اتاق که رسیدند امیلی سریع در اتاق را قفل کرد و کنار سارا روی تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا