فال شب یلدا

داستان کودک داستان کودک شهر بی‌پرنسس | شادی روحبخش کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Shadi.Roohbakhsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 224
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #11
سارا از شدت هیجان آهسته جیغ کشید. امیلی دستش را روی دهان سارا گذاشت و با خشم گفت:
- یواش‌تر الان مامان می‌فهمه؛ دوسال بعد دزد دستگیر شد. اعتراف کرد ک به دستور جادوگر پلید این کار رو کرده اما فرزند شاه گم شده! از اون موقع به بعد شاه و ملکه غمگین‌تر و مغرورتر از همیشه شدند.
امیلی بعد از توضیح اتفاقات سال‌های گذشته از جا بلند شد اما به یکباره برگشت و با تکان دادن دستش در هوا گفت:
- یادت نره دیگه هیچ‌وقت راجب این موضوع سوالی نپرسی باشه؟!
- باشه!
امیلی با لباس بنفش زیبایی تن کرده بود با گل‌سر زرد رنگی که به موهایش زده بود. کفش‌های پاشنه دار زردش را هم به پا کرده بود و با عصبانیت داد زیر لب غر می‌زد.
- سارا زود باش دیگه!
طولی نکشید که سارا با لباس صوتری رنگ زیبایی که گوشه‌ی دامنش پولک دوزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #12
- چه خوشگل شدن دخترای من!
صدای پدر امیلی بود که دو دختر را به آغوش کشید و با لبخند پیشانی‌شان را بوسید. مادر هم دستی به موهای تمیز آن‌ها کشید و گفت:
- بریم تا دیر نشده بچه‌ها!
همه باهم از خانه خارج شدند و به‌سمت میدان شهر رفتند. درست همانجور که جارچی سلطنتی اعلام کرده بود تمام کسب‌وکارها بسته بودند و همه برای مراسم خوش آمد گویی خانواده سلطنتی آمده بودند!
جمعیت زیادی دور تا دور میدان قرار گرفته بودند و صدای حرف زدنشان به‌شدت آدم را اذیت می‌کرد. امیلی و سارا، از مادر و پدر جدا شدند و به‌سرعت به سمت دوستانشان که کنار دروازه شهر ایستاده بودند؛ رفتند.
هانا که از دیدن سارا آن هم با آن لباس زیبا و درخشان خوشحال نشده بود با اخم از او رو برمی‌گرداند و بی‌توجه به سارا، با امیلی حرف می‌زند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #13
- بله دیگه رفیق جدید و صد البته خوشگل پیدا کردی!
امیلی با اخم گفت:
- یعنی چی؟! تو چی داری میگی؟!
با اخم از هانا رو برگرداند و به‌سمت سارا که تنها گوشه‌ای از مراسم ایستاده بود و با پایش رو زمین ضربه می‌زد؛ رفت. دستش را روی شانه‌ی سارا گذاشت و گفت:
- بیا بریم اونجا میوه برداریم باشه؟!
سارا نیم‌نگاهی به هانا که با اخم به ان‌ها نگاه می‌کرد انداخت.
- نه هانا کارت داره، برو پیش اون. فعلا!
از امیلی دور شد و به‌سمت گاری قدیمی گوشه‌ میدان حرکت کرد.نگاهی به جمعیت به ظاهر شاد انداخت. ناراحت بغض گلویش را قورت داد.
- سلام!
با شنیدن صدای سلام شخصی سرش را بلند کرد. مردی با لباس سلطنتی و براق مقابلش ایستاده بود.
- شما کی هستی؟!
مرد با اخم رو به سارا گفت:
- همراهم بیا!
سارا با اخم گفت:
- برای چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #14
مرد با اخم سرش فریاد زد که باعث شد چند نفری که آن اطراف بودند به او نگاه کنند.
- ساکت شو دنبالم بیا!
سارا ترسیده و لرزان، بی‌حرف به دنبال مرد رفت. آن‌قدر ترسیده بود که آرام قدم برمی‌داشت تا مبادا صدای کفش2هایش باعث عصبانیت مرد بشود.
- چقدر دیر راه میری تو دختر؟! زودباش میگم!
سارا تندتر گام برداشت و آرام زیر لب زمزمه کرد.
- عصبی میشه چرا!
از مراسم دور شدند و ترس سارا هر لحظه بیشتر و بیشتر شد. فضای کوچه‌های شهر تاریک تر همیشه شده بود و صدای جغد هم باعث افزایش ترس و نگرانی سارا می‌شد.
خودش را به مرد رساند و آرام دست او را گرفت. مرد با گرمی چیزی میان دستان یخ‌زده‎اش متعجب به سارا که از شدت رتس می‌لرزید نگاه کرد.
- چت شده تو؟!
- می... می‌ترسم!
مرد خندیدغ از همان خنده‌های واقعی و زیبا!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #15
مرد بار دیگر خندید و در دل با خود گفت« کاش این دختر همونی باشه که همه دنبالش هستند». از تاریکی که عبور کردند مقابل کاخ بزرگ و زیبایی که نور آن چشم آدم را می‌زد ایستادند.
- دیگه نترس، خب؟
- باشه!
سارا محو زیبایی کاخ شده بود و با تمام وجود کاه طلایی را نگاه می‌کرد. دروازه‌ی کاخ، که اهنین بود باز شد و نگهبانانی از بالا و گوشه کنار کاخ سارا و مشاور شاه را نگاه می‌کردند.
پچ‌پچ‌های از زبانشان بیرون می‌امد که سارا آن‌ها را یا نمی‌شنید یا توان درکشان را نداشت! با انکه مشاور به او گفته بود نترسد اما او ترس دلش بیشتر از قبل شده بود و تاریکی را به ان کاخ نورانی ترجیح می‌داد. از میان ایوان طلایی گذر کردند و به سالن اصلی رسیدند!
- همینجا منتظر باش تا بیام!
- اما...
مشاور نماند تا سارا حرفش تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shadi.Roohbakhsh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا