داستان کودک داستان کودک دو پرنسس | پانته‌آ صدفی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *Pantea*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 85
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

*Pantea*

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/1/20
ارسالی‌ها
368
پسندها
3,556
امتیازها
16,913
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک:23
نام ناظر: SELENE _QUEEN❤F_

نام داستان کودک: دو پرنسس
نام نویسنده: پانته‌آ صدفی
ژانر: #فانتزی
جنسیت: برای دختران
خلاصه:
در روز خورشید گرفتگی، زمانی که ماه کاملا جلوی خورشید رو می‌گیره، دو خواهر، دو پرنسس به دنیا می‌آیند! دو پرنسس زیبایی که به دنیا آمدند تا به جنگ چندین ساله‌ی کشورشون رو پایان بدهند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • #2
داستان‌کودک.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
**تاپیک جامع اعلام پایان تایپ داستان کودک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

*Pantea*

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/1/20
ارسالی‌ها
368
پسندها
3,556
امتیازها
16,913
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خدا​
《سوم شخص》
یک دقیقه مانده بود به خورشید گرفتگی و شاه و ملکه کنار هم مشغول غذا خوردن بودند. ملکه غذایش که تمام شد دستی بر روی شکمش کشید و با لبخندی زیر لب گفت:
- دختران عزیزم! کاش در این روز زیبا کنار ما بودید!
وزیر اعظم وارد قسمت نهارخوری قصر شد، نگاهی به ساعتش انداخت و رو به شاه و ملکه گفت:
- سرورم، فقط چند دقیقه به خورشید گرفتگی مونده و تمامی مردم شهر داخل حیاط قصر منتظر شما و ملکه هستند!
ملکه و پادشاه نگاهی به هم انداختند و هم‌زمان از روی صندلی‌شان بلند شدند و به سمت درِ قصر راه افتادند. وقتی به بیرون قصر رفتند تمامی مردم با صدای بلند شروع کردند به گفتن:
- درود بر شاه و ملکه! درود بر شاه و ملکه!
شاه و ملکه وقتی می‌دیدند مردم ان‌قدر دوستشان دارند غرق در لذت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

*Pantea*

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/1/20
ارسالی‌ها
368
پسندها
3,556
امتیازها
16,913
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
پادشاه بدون توجه به مردم و پچ‌پچ‌هاشون سریع دستور داد تا ملکه رو به داخل قصر ببرند و پزشک قصر رو خبر کنند!
پادشاه با صدایی بلند و پر از نگرانی برای ملکه رو به مردم گفت:
- لطفا آروم باشید! به خونه‌هاتون برگردید و مطمئن باشید حال ملکه خوبه!
پادشاه خودش‌هم از خوب بودن حال ملکه مطمئن نبود و فقط دلش می‌خواست که حال ملکه‌اش خوب باشد، بنابراین بعد از آروم کردن مردم سریع به سمت اتاقشان دوید.
در همان زمان، در کشور دشمن، ملکه‌ی شرور با لبخند پررنگی بر روی لب‌هایش روی صندلی‌اش نشسته بود و به گوی سیاه رنگش که ملکه و پادشاه را نشان می‌داد نگاه می‌کرد.
ملکه‌ی شرور نارسیس با هر صدای جیغ و دیدن زجر و درد ملکه لبخندش عمیق‌تر و عمیق‌تر میشد تا این‌که بچه‌ها به دنیا آمدند، دو دختر زیبا!
ملکه‌ی شرور با دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا