فال شب یلدا

داستان کودک داستان کودک دنیای دیوونه‌ها | ~Yäs کاربر انجمن یک‌ رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,838
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 8
ناظر: Atefeh12 Atefeh12


بسم او...
داستان دنیای دیوونه‌ها
نویسنده: ~Yäs
ژانر: #اجتماعی
برای همه

خلاصه:
این‌جا یه دنیا بود بدون آدمیزاد.
حالا آدم‌ها پاشون به زمین باز شده؛ و یه سری از آدم‌ها هستن که بهشون میگن دیوونه!
حالا ما تو این داستان می‌خوایم بگیم دیوونه‌ها کی هستن و چرا بهشون میگن دیوونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,340
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • #2
IMG_20200605_124615_836.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
[COLOR=rgb(250, 7...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Afsaneh.Norouzy

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,838
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
یکی بود یکی نبود.
غیر از خدای مهربون فقط حیوون‌ها بودن.
زمین مثل هر روز سبز بود و هوا عالی.
زرافه داشت صبحونه‌اش رو از برگ‌های بالای درخت انتخاب می‌کرد.
خرگوش داشت با تموم وجود سعی می‌کرد هویجش رو از خاک بیرون بیاره و کلاغه هم منتظر سوژه بود.
خرس هم بعد کلی از خواب زمستونیش دل کنده بود و بیدار شد و به سمت ظرف غذاش رفت.
اون‌قدری ظرف از عسل خالی بود که چشم گندش رو به سر ظرف چسبوند و داخل ظرف رو گشت.
اما خبری از عسل نبود که نبود، هیچی!
ناامید اومد ظرفش رو سر جاش بذاره و دنبال عسل بره، که دید ای‌ داد بی‌داد؛ سر ظرف عسلی بود و به سرش چسبیده!
تند‌تند سرشو تکون داد تا ظرف کنده بشه اما ظرف پررو‌تر از این حرفا بود.
بدو بدو رفت سراغ خرگوشه.
- سلام آقا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,838
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
خرسه که کم‌کم داشت از تاریکی داخل ظرف گریه‌اش می‌گرفت، گفت:
- اومدم عسل بخورم که این چسبید به چشمم. اقا خرگوشه کمکم کن. اینجا خیلی تاریکه.
خرگوشه هم با این‌که خسته بود اما دلش برای خرس سوخت و برای کمک بهش بلند شد.
اما عسل بد چسبیده بود به چشم خرسه و کنده نمی‌شد.
تو این مدت هم کلاغ بدو بدو رفت و کل جنگل رو خبر کرد.
- غارغار، خرسه داره بی‌چشم می‌شه. غارغار!
تو همین گیر و دار که یه چندتا حیوون برای کمک به خرسه اومدن که یهو یه صدای عجیبی اومد.
صدا اون‌قدر بلند و ترسناک بود که حتی جغد رو هم از خواب بیدار کرد.
همه سر جاشون خشک شدن و با ترس و تعجب به هم نگاه کردن، که یهو صدای غارغار کلاغه بلند شد:
- غارغار! آسمون داره زمین میاد! غارغار!
و همین خبر باعث شد همه با ترس نگاه آسمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice

-No Voice

نویسنده انجمن
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
66,838
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
همه ترسیدن و تند و سریع رفتن قایم شدن.
همه و همه، خرگوشه پشت بوته‌ها، زرافه از پشت پیر‌درخت، حتی خرسه هم با اون چشمش از پشت بوته‌ها داشتن به یه چیز فکر می‌کردن:
« نکنه بیاد بخورمون؟!»
اون چیز هی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و حیوون‌های بیچاره هی بیشتر تو خودشون جمع می‌شدن تا این که به زمین رسید و حیوون‌ها فهمیدن یه چیز که نه، دو تا چیز بود!
شبیه میمون‌ها بودن.
پس همه با فکر این که اینا هم میمونن از پناهگاه خودشون اومدن بیرون و کلاغ رو دنبال میمون‌ها فرستادن.
آروم آروم سمت اون دو چیز رفتن و با تعجب نگاهشون کردن.
خیلی شبیه میمون‌ها بودن اما دم نداشتن!
پوستشون هم برعکس اونا صاف بود.
با فهمیدن این تفاوت دیگه جلو نرفتن و سر جای خودشون وایسادن تا میمون‌ها بیان.
اما تا اومدن میمون‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : -No Voice
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا