عشق یعنی درد من درمان من
عشق یعنی خانهی ویران من
عشق یعنی جان من جانان من
عشق یعنی اشک در دامان من
عشق یعنی مردن آسان من
عشق یعنی ماهک تابان من
عشق یعنی زلف تو بنیان من
عشق یعنی گریهی پنهان من
عشق دیوانهی من میبینی؟!
تو غم پشت همین چهرهی ویران شده را میبینی؟!
تو بگو مجلس ختم دل بیجان مرا میبینی؟!
هقهق خانهی مخروبهی احساس مرا میشنوی؟!
نه عزیز دل من!
من خودم میدانم...
که جهانی ز دلم بیخبر است!
همهی اهل جهان صورت خندان مرا میبینند،
و کسی را ز پریشانی دیوانه دلم نیست خبر!
من خودم میدانم !
که دلم را ببرد آب اگر،
مردم شهر دل من همه در خواب خوشند!
من خودم ميدانم!
بیا جانم!
بیا بنگر...
ببین حال پریشانم!
ببین این عمر پژمرده پسندت میشود آیا؟!
ببین این جسم نامیرا، درونش یک دل زنده تنفس میکند آیا؟
ببین این حال ویرانم همانی شد که میخواهی؟!
بگو جان جهان خستهی ویران!
بگو میبینیام امشب؟!
همین لحظه...
همین ساعت...
به این بغضم...
به این اشکم...
به شب بیداری پنهان...
چه خواهی گفت ای آشوب؟!
به رب العالمینت از دل ویران یک عاشق چه خواهی گفت؟!
بگو جانم!
مرا ول کن...
بگو با او چه خواهی گفت؟!
بگو با او چه خواهی گفت...
و تو ای ناب ترین فتنه ی دنیای دلم!
و تو ای رام ترین مثنوی م**س.ت جهان!
رفتن تلخ تو آغاز پریشانی بود!
لحظهی پر زدنت رقص پر از عشوهی تنهایی بود...
بعد تو مرگ مراعات نظیرم شده است!
روح من در پس این عالم برزخ چه اسیری شده است!
و دماوند دلم سخت فرو ریخته است!
گرچه فرهاد نبودم اما...
تیشهام را به دلِ تنگ خودم کوفته ام!
بی تو شیرین نظامی تلخ است...
بی تو بر دل کفنی پوشاندم
صورتش را لَحَدی بنهادم
و دل غمزده را زنده به گورش کردم...
فکر کردم که دلم ققنوس است
میشود زنده دگر بار ز خاکستر خویش...
چشم خود را که گشودم دیدم
که دلم مرده و در گور به سر میبرد او
چشم خود را که گشودم دیدم
بوی کافور دلم در همه جا پیچیده
و جنون بر همهی پنجره ها تابیده
و دماوند دلم سخت فرو ریخته است
گرچه فرهاد نبودم اما...
تیشهام را به دلِ تنگ خودم کوفته ام!
بی تو ای ناب ترین فتنهی دنیای دلم...
تیشهام را به دلِ تنگ خودم کوفته ام!
شب خوشی گفتیم و شب آغاز شد!
با خیال ناخوشت خواب از سر من باز شد...
لحظهای اشک شدم...
لحظهای درد شدم...
بی پرده بگویم آشوب !
من به هر لحظه پر از مرگ شدم!
خنده هایم شده خاکستر غم...
آرزویم شده یک حسرت مرگ...
استکان غم من لبریز است!
و جهان بی تو به شدت خالیست!
لحظه ای باز بیا...
حال دلم را بنگر!
شعر من بی تو همین بیت پر از تو خالیست...!
بی تو هر لحظه پر از مرگ شدم!
بی تو با شب مترادف شده ام...
و جنون در دل دیوانهی من بیدار است!
این جهان بی تو به شدت خالیست!
به جهان باز بیا...
که جهان با تو به شدت کافیست...!
که جهان با تو به شدت کافیست...!