ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشقتنها صداست که میماند
و امان از صدای او
که ابدی شد در گوش من…
نمیخواستم
این عشق را فاش کنم
ناگاه به خود آمدم،
دیدم همه کلمات راز مرا میدانند
این است که
هرچه مینویسم
عاشقانهای برای تو میشود
ثاقبا بخت چنین خواست که من خوار شومدین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
من چی شنیدی که یهو دلت شکستثاقبا بخت چنین خواست که من خوار شوم
تا به کوهش برسم طالع بهتر گیرم
من چی شنیدی که یهو دلت شکست
دل عاشق بیشتر از یک دفه رسوا نمی شه
چه شبایی که نشستم تا سحر به این امید
که به هر کسی به جز من بگی نه ، یا نمی شه
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرسزهر است عطای خلق هرچند که دوا باشد
حاجت زکه می خواهی جایی که خدا باشد
سالی از عمرمان تمام شد .... تعطیلات تمام شد ....دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس
كه چنان زو شده ام بي سر و سامان كه مپرس