متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه شیطان شب | neginjavadi کاربرانجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #11
مدتی گذشت و ما دیگر در روی زمین غریبی نمی‌کردیم که خداوند فرمان داد:
- باید صاحب فرزندی شوید.
فرمان خدا را با حوا در میان گذاشتم که او هم اطاعت کرد و... .

***

بارداری حوا تموم شد و خداوند به ما یک دختر و پسر دوقلو هدیه کرد که نام‌هایشان را قابیل و اقلیما گذاشتیم. دخترم اقلیما در زیبایی بی همتا بود و هر روز زیباتر از دیروز می‌شد.
پس از به دنیا امدن این دو فرزندانم، حوا دوباره باردار شد و این بار یک دو قلوی دیگر خدا به ما بخشید و نام‌هایشان را هابیل و لوزا گذاشتیم. لوزا هم دختری زیبا بود ولی نه به اندازه اقلیما.
من و حوا از این چهار نعمتی که خداوند به ما عطا کرده بود بسیار خوشحال بودیم و زندگی‌مان هر روز بهتر از دیروز می‌شد.
مدتی گذشت و فرزندانمان به سن بلوغ رسیدند، فرمانی از سوی خدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #12
حوا سرش را تکان می‌دهد و پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- پس فرمان خداوند را بی‌درنگ بپذیر و انجام بده.
گونه حوا را بوسیدم و فرزندان را صدا زدم که چندی بعد همه انان امدند و از انان خواستم جلوی‌مان بنشینند. فرمان خداوند را ان‌گونه که وحی کرده بود به انان بازگو کردم.
دختران سرشان را پایین انداختند و هابیل مطیع فرمان پروردگار شد، قابیل دست‌هایش را مشت کرده و خشمگین از جایش برخواست و فریاد زد:
- این ناعادلانه است. نمی‌توانم این وحی را بپذیرم.
با تعجب به چشمانش نگریستم و گفتم:
- کجای این سخن ناعادلانه است؟
- خواهر من اقلیما زیباتر از خواهر اوست، همسر هابیل زیباتر می‌شود و من این را قبول نمی‌کنم.
از جایم بر می‌خیزم و رو به روی قابیل می‌ایستم که با خشم نگاهم کرد و ازخانه خارج شد. مبهوت از رفتار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #13
قابیل با خشم و سرعت زیاد از خانه خارج شد و ما همه مبهوت از کار قابیل به هم دیگر نگاه می‌کردیم.
هابیل از جایش برخواست و گفت:
- چشم، من می‌روم به کارهایم برسم پدرجان.
سرم را تکان می‌دهم و باشه‌ای می‌گویم که هابیل می‌رود. نگران به حوا نگاه می‌کنم که دختران را در اغوش خود گرفته و ارام‌شان می‌کند. به سمت گوشه خانه می‌روم تا با خداوند عبادت کنم.

***

لحظه زیبای گرگ و میش بود من همچنان پروردگار را عبادت می‌کردم، دلشوره عجیبی داشتم که فقط خداوند می‌توانست ارام کند، دستی روی شانه ام حس کردم رویم را برگرداندم و حوا را نگران دیدم و گفتم:
- حوا! عزیزم چه شده چرا پریشانی؟!
کنارم می‌نشیند و دستانم را می‌گیرد و می‌گوید:
- نگران فردایم ادم جان، احساس بدی دارم.
با اینکه خود غرق این حس بد بودم، لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #14
به چشمان زلال حوا خیره شده بودم که ناگهان بوی عطر اشنایی به مشامم خورد. چشمانم را بستم و با تمام وجود عطر خوش بو را به مشامم کشیدم تا بفهمم کجا این بو را حس کردم که به سرعت چشمانم را باز کردم و با نگرانی به حوا خیره شدم که با تعجب پرسید:
- ادم! چشده؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- این بو... این بو را می‌شنوی؟
سرش را به نشان نه تکان داد و گفت:
- نه، قرار است اتفاقی بیفتد ادم؟!
سرش را ارام بوسیدم وگفتم:
- نه فقط مراقب خودت و فرزندان‌مان باش و برو استراحت کن؛ همه چیز را به خدای مهربان بسپار.
حوا لبخندی می‌زند اما می‌دانم همه حفظ ظاهر است و دلش چه اشوبی است. شب بخیری می‌گوید و می‌رود، من می‌مانم و پر از حس های بد که نمی‌دانم چکارشان کنم. این بو بوی لیلــ... .
پروردگارا خودت کمکم کن شیطان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #15
"جهنم"
"لیلیت"

دستم را روی لباس قرمز رنگم می‌کشم و در باغ اتش قدم می‌زنم، افسوس روزهای بودن در بهشت را می‌خورم، و شاید هم افسوس ارامش زندگی ادم و حوا. دیشب بی‌اجازه از جهنم خارج شدم، به خودم نمی‌توانم دروغ بگویم دلم برای ادم... هوف نباید به این احساس احمقانه دامن بزنم. من عروس شیطان شده‌ام، شمائیل هم مرا دوست دارد. اهی می‌کشم و قدم زنان از کنار کاخ ابلیس رد می‌شوم، چشمم به ابلیس می‌خورد که از کاخ بیرون امد. لبخند مخصوص خود را زد و گفت:
- لیلیت! بانوی زیبا.
سرجایم می‌ایستم و نگاه افسون خود را به او می‌اندازم و می‌گویم:
- بله ابلیس بزرگ، کاری داشتین؟
جلو تر امد و گفت:
- شمائیل زرنگ‌تر از من است می‌دانی چرا؟
- چرا؟!
- چون تو را زودتر از من دید و به چنگ خودگرفت.
نزدیک‌تر شد. به قدری که گرمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #16
تمام نیرویم را جمع کردم که جوابش را بدهم.
- بله؟
جام را روی میز می‌گذارد کنارم می‌نشیند و می‌گوید:
- بهتری؟! نمی‌خواهی چیزی بگویی؟!
سرم را به علامت نه تکان دادم و گفتم:
- بهترم.
با دستانش موهایم را نوازش کرد و گفت:
میدانم از چیزی که می‌خواهم بگویم ناراحت می‌شوی، ولی اگر بهتر شدی ابلیس می‌خواهد ببینتت باید پیشش بروی.
دستم را روی صورتم می‌کشم و می‌گویم:
- باشه چند دقیقه بعد می‌روم.

***

برخلاف میل باطنی باید از دستور‌های ابلیس اطاعت می‌کردم، با شمائیل زندگی خوبی کنار دریای سرخ داشتیم ولی ابلیس بعد از فهمیدن ازدواج من و یکی از دوستانش ما را به جهنم خواند و یک کاخ بزرگ در اختیارمان گذاشت و جشن بزرگی در جهنم گرفت. او از بزرگان جهنم است.
لباس‌های قرمز رنگم را عوض کرده و لباس مشکی زرشکی مرتبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #17
صدایش زدم:
- جناب ابلیس؟
رویش را سمت من برگرداند و گفت:
- بله؟
- برای چه به من گفتین به اینجا بیایم؟
- لیلیت بانو یادت هست چگونه ادم و حوا را گول زدی؟
به یاد ان روز افتادم؛ نقشه گول زدن ادم و حوا را خودم کشیدم و به شمائیل گفتم، قرار شد من به شکلی ماری زیبا در بیایم و داخل بهشت شوم و شمائیل زبان ان مار باشد و حرف‌های خیرخواهانه به ادم و حوا بزند تا گول بخورند.
لبخندی زدم و گفتم:
- بله یادم است، چطور؟!
خندید و گفت:
- خوب است بانوی زیبا. حالا باید فرزندان ادم و حوا را گول بزنی.
تعجب کردم ولی ظاهرم را حفظ کردم و گفتم:
-گول بزنی؟یعنی چه؟من به تنهایی... .
میان حرفم پرید و گفت :
- جادویی که در صدای تو هست در صدای من نیست لیلیت. تو باید ان دو پسر ادم را وسوسه کنی.
می‌دانستم ادم وحوا دو پسر دارند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #18
- خب کار من چیست این وسط؟
- لیلیت! تو باهوش‌تر از این‌ها هستی می‌دانی که چه باید بکنی. ان دو پسر به سمت بالای کوه می‌روند تا هدیه‌های خود را به خدا دهند خداوند هدیه هابیل را می‌پذیرد، تو باید قابیل را وسوسه کنی تا برادرش را بکشد؛ روی کمک من هم می‌توانی حساب کنی.
فرمانش را قبول کردم و گفتم:
- باشد من این کار را می‌کنم فقط چه سودی می‌بری؟!
- تو که خودت این کاره‌ای دیگر چرا؟! لیلیت من دشمن قسم خورده انسانم و از هر فرصتی استفاده می‌کنم تا وسوسه‌اش کنم این را بفهم. فقط... .
نگاهش کردم و گفتم: فقط چی؟
لبخند زشت خود را زد و گفت:
- فقط تو را هم یه روز وسوسه خود می‌کنم مگر نه؟
اخمی کردم و گفتم :
- امری نیست با من جناب ابلیس؟
رویش را برگرداند و گفت:
- نه فقط فرصت کمی داری، تا سر شب باید این کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #19
وسط حرفشان پریدم و گفتم:
- من باید برم دیر می‌شود.
هر دو مبهوت شده مرا نگاه می‌کردند که چطور جرأت کرده‌ام وسط حرف ابلیس بپرم، ولی انان دیگر نمی‌دانند که من تحمل حرف‌های شیطان را ندارم،گرچه خودم عروس شیاطینم.
شنل مشکی خود را بر سرم انداخته و از جهنم خارج شدم و به زمین فرود امدم. خودم را روی تپه سر سبزی دیدم، چقدر اینجا هوای خوبی دارد نفس عمیقی می‌کشم و ارام قدم می‌زنم، می‌دانم ابلیس و شمائیل الان مرا با جام جهان بین‌شان می‌بینند. ولی بی‌توجه به انان به راهم ادامه می‌دهم چند دقیقه بعد باید به کلاغ مشکی رنگ خبیثی تبدیل شوم.
به محل مورد نظر می‌رسم باید سریع تبدیل بشوم تا کسی مرا ندیده، زیر درختی می‌ایستم و چشمانم را می‌بندم به کلاغ تبدیل می‌شوم. پر می‌زنم و روی شاخه درخت می‌نشینم تا ان دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #20
- قربانی هابیل پذیرفته شد، ولی قربانی تو پذیرفته نشد، اگر هابیل را زنده بگذاری، دارای فرزندانی می‌شود، آنگاه آنها بر فرزندان تو افتخار می‌كنند كه قربانی پدر ما پذیرفته شد، ولی قربانی پدر شما پذیرفته نشد!
قابیل به نهایت خشم خود رسید و تکه سنگی از روی زمین برداشت و به سمت هابیل حرکت کرد، هابیل شروع به نصیحت کردن او کرد و ارام با او حرف می‌زد:
- قابیل جان برادرم تو اشتباه می‌کنی. با کشتن من چیزی حل نمی‌شود و هدیه تو قبول نمی‌شود. خون‌ریزی و ادم‌کشی گناه است و من هرگز برای کشتن تو اقدام نخواهم کرد.
عصبانی شدم ممکن بود نظر قابیل تغییر کند دوباره دم گوشش خواندم:
- او تو را فریب می‌دهد حرف‌هایش را باور نکن.
به هابیل نزدیک‌تر شد تا کار را تمام کند ولی هابیل اخرین نصایح خود را به برادرش می‌کرد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا