شاعر‌پارسی اشعار جامی

  • نویسنده موضوع Hilary
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 151
  • بازدیدها 4,299
  • کاربران تگ شده هیچ

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,253
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
ترک آزار کردن خواجه

دفتر کفر راست دیباجه

منکر آمد به پیش او معروف

شد به منکر عنان او مصروف

نفس محنت گریز راحت‌جوی

داردش در ره اباحت روی

گاه لافش ز مذهب تجرید

گه گزافش ز مشرب توحید

از علامات عقل و دین عاری

مذهبش حصر در کم آزاری

ورد او از مباحیان کهن:

کس میازار و هر چه خواهی کن!

نسبت خود کند به درویشان

دم زند از ارادت ایشان

هر که درویش، از او بود بیزار

کی ز درویش آید این کردار؟

نیست درویشی این، که زندقه است

نیست جمعیت این، که تفرقه است

دلش از سر کار واقف نه

معرفت بی‌شمار و عارف نه

همچو جوز تهی نماید نغز

لیک چون بشکنی، نیابی مغز

لفظ‌ها پاک و معنی‌اش گرگین

نافهٔ چین ، لفافهٔ سرگین

نافه نگشاده، مشک افشاند

ور گشایی، جهان بگنداند

آنکه شرع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,253
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
قصهٔ عاشقان خوش است بسی

سخن عشق دلکش است بسی

تا مرا هوش و مستمع را گوش

هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟

هر بن موی، صد دهانم باد!

هر دهان، جای صد زبانم باد!

هر زبانی به صد بیان گویا

تا کنم قصه‌های عشق املا

آنکه عشاق پیش او میرند،

سبق زندگی از او گیرند،

تا نمیری نباشی ارزنده

که به انفاس او شوی زنده

هست ازین مردگی مراد مرا

آنکه خواهند صوفیان به فنا

نه فنایی که جان ز تن برود

بل فنایی که ما و من برود

شوی از ما و من به کلی صاف

نشود با تو هیچ چیز مضاف

نزنی هرگز از اضافت دم

از اضافت کنی چون تنوین رم

هم ز نو وارهی و هم ز کهن

نگذرد بر زبانت گاه سخن:

«کفش من»، «تاج من»، «عمامهٔ من»

«رکوهٔ من»، «عصا و جامهٔ من»

زآنکه هر کس که از منی وارست

یک من او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,253
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
خرسی از حرص طعمه بر لب رود

بهر ماهی گرفتن آمده بود

ناگه از آب ماهی‌ای برجست

برد حالی به صید ماهی دست

پایش از جای شد، در آب افتاد

پوستین ز آن خطا در آب نهاد

آب بس تیز بود و پهناور

خرس مسکین در آب شد مضطر

دست و پا زد بسی و سود نداشت

عاقبت خویش را به آب گذاشت

از بلا چون به حیله نتوان رست

باید آنجا ز حیله شستن دست

بر سر آب چرخ‌زن می‌رفت

دست شسته ز جان و تن می‌رفت

دو شناور ز دور بر لب آب

بهر کاری همی شدند شتاب

چشمشان ناگهان فتاد بر آن

از تحیر شدند خیره در آن

کن چه چیز است، مرده یا زنده‌ست؟

پوستی از قماش آگنده‌ست؟

آن یکی بر کناره منزل ساخت

و آن دگر خویش را در آب انداخت

آشنا کرد تا به آن برسید

خرس خود مخلصی همی طلبید

در شناور دو دست زد محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,253
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
چون شد این اعتقادنامه درست

باز گردم به کار و بار نخست

کار من عشق و بار من عشق است

حاصل روزگار من عشق است

سر رشته کشیده بود به عشق

دل و جان آرمیده بود به عشق

به سر رشتهٔ خود آیم باز

سخن عاشقی کنم آغاز

آن نه رشته، سلاسل ذهب است

نام رشته بر آن نه از ادب است

این مسلسل سخن که می‌خوانی

هم از آن سلسله‌ست، تا، دانی!

تا نجوشد ز سینه عشق سخن

نتوان داد شرح عشق کهن

می‌زند جوش، عشق‌ام از سینه

تا دهم شرح عشق دیرینه

گر مددگار من شود توفیق

که کنم درس عشق را تحقیق،

بهر آن دفتری ز نو سازم

داستانی دگر بپردازم
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,253
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
بشنو، ای گوش بر فسانهٔ عشق!

از صریر قلم ترانهٔ عشق!

قلم اینک چو نی به لحن صریر

قصهٔ عشق می‌کند تقریر

عشق، مفتاح معدن جودست

هر چه بینی، به عشق موجودست

حق چو حسن کمال اسما دید

آنچنان‌اش نهفته نپسندید

خواست اظهار آن کمال کند

عرض آن حسن و آن جمال کند

خواست تا در مجالی اعیان

سر مستور او رسد به عیان

چون ز حق یافت انبعاث این خواست

فتنهٔ عشق و عاشقی برخاست

هست با نیست، عشق در پیوست

نیست، ز آن عشق، نقش هستی بست

سایه و آفتاب را با هم

نسبت جذب عشق شد محکم

 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,253
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
قطره چون آب شد به تابستان

گشت آن آب سوی بحر روان

وز روانی خود به بحر رسید

خویشتن را ورای بحر ندید

هستی خویش را در او گم ساخت

هیچ چیزی به غیر آن نشناخت

گاه او را عیان به صورت موج

دید، هم در حضیض و هم در اوج

متراکم شد آن بخار و، از آن

متکاون شد ابر در نیسان

متقاطر شد ابر و باران گشت

رونق افزای باغ و بستان گشت

قطره‌ها چون به یکدگر پیوست

سیل شد بر رونده راه ببست

سیل هم کف‌زنان، خروش‌کنان

تافت یکسر به سوی بحر، عنان

چون به دریا رسید، کرد آرام

شد درین دوره سیر بحر، تمام

قطره این را چو دید، نتوانست

کردن انکار دیده و، دانست

کوست موج و بخار و سیل و سحاب

اوست کف، اوست قطره، اوست حباب

هیچ جز بحر در جهان نشناخت

عشق با هر چه باخت، با او باخت

از چب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,253
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
در نواحی مصر شیرزنی

همچو مردان مرد خودشکنی

به چنین دولتی مشرف شد

نقد هستی تمامش از کف شد

شست از آلودگی به کلی دست

نه به شب خفت و، نی به روز نشست

قرب سی سال ماند بر سر پای

که نجنبید چون درخت از جای

خفته مرغش به فرق، فارغبال

گشته مارش به ساق پا خلخال

شست و شو داده موی او باران

شانه کرده صبا چو غمخواران

هیچ گه ز آفتاب عالمتاب

سایه‌بانش نگشته غیر سحاب

لب فروبسته از ش*ر..اب و طعام

چون فرشته نه چاشت خورده نه شام

همچو مور و ملخ ز هر طرفی

دام و دد گرد او کشیده صفی

او خوش اندر میانه واله و م**س.ت

ایستاده به پا، نه نیست، نه هست

چشم او بر جمال شاهد حق

جان به توفان عشق، مستغرق

دل به پروازهای روحانی

گوش بر رازهای پنهانی

زن مگوی‌اش! که در کشاکش درد

یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,253
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18

معتمر نام، مهتری ز عرب

رفت تا روضهٔ نبی یک شب

رو در آن قبلهٔ دعا آورد

ادب بندگی بجا آورد

ناگه آمد به گوشش آوازی

که همی گفت غصه‌پردازی،

کای دل امشب تو را چه اندوه است؟

وین چه بار گران‌تر از کوه است؟

مرغی از طرف باغ ناله کشید

بر تو داغی بسان لاله کشید،

واندرین تیره‌شب ز نالهٔ زار

ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟

یا نه، یاری درین شب تاریک

از برون دور و از درون نزدیک

بر تو درهای امتحان بگشود

خوابت از چشم خون‌فشان بر بود،

بست هجرش کمر به کینه تو را

سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟

چه شب است این چو زلف یار دراز؟

چشم من ناشده به خواب فراز؟

قیر شب قید پای انجم شد

مهر را راه آمدن گم شد

این نه شب، هست اژدهای سیاه

که کند با هزار دیده نگاه

تا به دم درکشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,253
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
خسرو صبح چو علم برزد

لشکر شام را به هم برزد

هر دو کردند از آن حرم بشتاب

چاره‌جو رو به مسجد احزاب

تا به پیشین، قدم بیفشردند

در طلب روز را به سربردند

ناگه از ره نسیم یار رسید

آن گروه زن آمدند پدید

لیک مقصود کار همره نی

خیل انجم رسید و آن مه نی

با عتیبه سخن‌گزار شدند

قصه‌پرداز آن نگار شدند

که: «برون برد رخت ازین منزل

راند تا منزل دگر، محمل

روی خورشید قرب، غیم گرفت

راه حی بنی سلیم گرفت

گرچه بار رحیل ازین جا بست

طالب وصل توست هر جا هست

چون سمن تازه و چون گل بویاست

نام او از معطری ریاست»

نام ریا چو آمدش در گوش

از سرش عقل رفت و از دل هوش

پرده از چهرهٔ حیا برداشت

شرم بگذاشت وین نوا برداشت

کای دریغا! که یار محمل بست

بار دل پشت صبر را بشکست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

Hilary

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
2,253
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
بعد شش سال، معتمر، یا هفت

به سر روضهٔ نبی می‌رفت

راه عمدا بر آن دیار افگند

بر سر قبرشان گذار افگند

دید بر خاک آن دو انده‌مند

سر کشیده یکی درخت بلند

چون به عبرت نگاه کرد در آن

دید خط‌های سرخ و زرد بر آن

بود زردی ز رویشان اثری

سرخی از چشم خونفشان خبری

با کسی گفت ز آن زمین بشگفت:

«چه درخت‌ست این» به حیرت ؟ گفت

که: «درختی‌ست این سرشتهٔ عشق

رسته از تربت دو کشتهٔ عشق

بلکه بر خاک آن دو تن علمی‌ست

بر وی از شرح حالشان رقمی‌ست

ز اهل دل هر که آن رقم خواند،

حال آن کشتگان غم داند»

جانشان غرق فیض رحمت باد!

کس چو ایشان ازین جهان مرواد!

 
امضا : Hilary
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaparak

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا