شب شده بود و ماه توی آسمون بود. همهی آدمها توی خونههاشون خوابیده بودند. جرج هم توی اتاق خوابش روی تخت خواب آبی رنگش خوابیده بود. اسباب بازیهای جرج توی جای خودشون به خواب رفته بودند. اسب چوبیِ جرج چشمهاش رو باز کرد. خوابش نمیبرد. نمیدونست چرا ولی نگران بود. از جاش بلند شد و بیسر و صدا از قفسهی اسباب بازیها بیرون رفت. آروم آروم راه میرفت که صدای سُمهاش کسی رو بیدار نکنه. از پنجرهی اتاق خواب بیرون رفت. توی فضای سبز داخل حیاط قدم میزد و از دیدن آسمون لذت میبرد. یهو از بین بوتهها یه صدایی شنید. از ترس پشت یه تکه سنگ قایم شد. توی تاریکی شب نتونست تشخیص بده که صدا از چی بود. وقتی مطمئن شد دیگه خطری نیست به اتاق جرج برگشت و سریع به جای خودش رفت و خوابید.
صبح با صدای خروس همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.