دیالوگ نویسی دیالوگ و مونولوگ‌های جذاب رمان‌های انجمن

  • نویسنده موضوع فرزان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 152
  • بازدیدها 7,935
  • کاربران تگ شده هیچ

NEGIN BARZAN~

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/10/20
ارسالی‌ها
2,143
پسندها
30,368
امتیازها
64,873
مدال‌ها
19
سن
19
سطح
33
 
  • #101
سرم داد زد: خدا؟! هه...به خدا ایمان داری؟...میگی کمکت میکنه؟...میگی در برابر مشکلات نجاتت میده؟!...
بلندتر داد زد: آره؟!...خیلی خب...پس به اون خدات بگو بیاد و تو رو از دست من نجات بده...تو الان اسیر منی...پس منم یه مشکلم تو زندگیت...میخوام ببینم خدا چطوری میخواد نجاتت بده؟!...بذار ببینم حرفات شعاره یا حقیقت؟! خیلی دوست دارم با چشمای خودم ببینم...

آبی به رنگ احساس من
(فصل دوم عشق و احساس من)
فرشته تات شهدوست
 
امضا : NEGIN BARZAN~

NEGIN BARZAN~

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/10/20
ارسالی‌ها
2,143
پسندها
30,368
امتیازها
64,873
مدال‌ها
19
سن
19
سطح
33
 
  • #102
این قسمت قبل از توهین‌های پارسا شاهد بود که بهار جوش میاره:
تقریبا با صدای بلندی گفتم: اقای به ظاهر محترم من که به شما توهین نکردم...حق ندارید این‌ها رو بگید...شما اگر ذره‌ای به خودتون اهمیت میدادید مینشستید فکر میکردید که این عرب‌های طماع و پولدار که همه چیز رو تو لذت و خوشگذرونی میبینند به شما بعنوان یه انسان معقول و متشخص نگاه میکنند یا یک بانک سیار که تندتند جیباشون رو پر میکنه؟...بله اقا...جیب شما افتخار نمیاره...تمومش پول و منفعته برای عرب‌ها...دخترهای هموطنت رو از شیخ‌های عرب میخری؟...اینه افتخارت؟...هه...تو دخترای ایرانی رو نمیخری...داری به خودت خ**یا*نت میکنی...اسم این تجارت نیست...بهتره اینو بدونی...که من به تک تک حرفام ایمان دارم...
کوبنده ادامه دادم: من امتحانمو پس دادم...از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN BARZAN~

NEGIN BARZAN~

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/10/20
ارسالی‌ها
2,143
پسندها
30,368
امتیازها
64,873
مدال‌ها
19
سن
19
سطح
33
 
  • #103
به اریا اشاره کردم...مات و مبهوت منو نگاه میکرد...
رو به شاهد گفتم: خوب نگاه کن...دارم از دستت نجات پیدا میکنم...من از خدا نخواستم برام معجزه کنه...گفتم بهت ایمان دارم...گفتم خدایا کمکم کن...نگاهم کن...منم بنده‌ت هستم...خدا منو تو بدترین مشکلات قرار داد...ولی تنهام نذاشت...اگر اریا هم نمی‌اومد یه جوری فرار میکردم...اون ادما...اون ۳ نفر...نمیدونم باهات چه دشمنی داشتن که خواستن بکشنت...ولی این برای من یه معجزه نیست...یک هشداره برای تو...که به خودت بیای... بدونی خدایی هم اون بالا هست...خدایی که بنده‌هاشو مورد ازمایش قرار میده...اونا رو تو تنگنا میذاره تا بفهمه بنده‌هاش چقدر ایمانشون قویه ولی درست زمانی که توقع کمک از جانبش رو نداری دستت رو میگیره...
بازوی اریا رو گرفتم... اشک صورتمو خیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN BARZAN~

NEGIN BARZAN~

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/10/20
ارسالی‌ها
2,143
پسندها
30,368
امتیازها
64,873
مدال‌ها
19
سن
19
سطح
33
 
  • #104
آریا: چطور می‌تونی با یک مرد جز شوهرت برقصی؟!
تلخندی نشست روی لبم! قصدش چیز دیگه‌ای بود! انگار قصد عذاب داشت!
- تو چطور می‌تونی به یکی جز همسرت درخواست رقص بدی؟
آریا: اونی که درخواست قبول کرد، خودت بودی‌!
- اونی هم که درخواست داد، تو بودی! چرا اومدی؟ (چونم لرزید) تو که گفتی با من کاری نداری!
اخماش تو هم رفت!
آریا: تحمل رقصت با یکی دیگرو نداشتم!
- دلم چی؟ تحمل شکستن دلمو داشتی؟
آریا: نداشتم و ندارم! من... من شک کردم!
چشمام تر شد!
- آهان! پس حتما حوصلت سر رفته بود، یه سر اومدی دلمو بشکنی و بری! هوم؟
آریا: من...
- هیچی نگو. فقط گوش کن. اون موقع که مشغول شک کردنای الکیت بودی، منم قربانی شدم! سعی کردم توضیح بدم، اما نذاشتی!
آریا: پا...
- گفتم هیچی نگو. اون موقعی که من همه‌ی قندای تو دلم برات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN BARZAN~

فرزان

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
25/3/20
ارسالی‌ها
1,016
پسندها
13,153
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #105
وقتی کلمات لال می‌شدند چشم‌ها سخنرانی می‌کردند.


رمان دیور کج
فرزان
 

فرزان

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
25/3/20
ارسالی‌ها
1,016
پسندها
13,153
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #106
بودن با آدم‌هایی که حس می‌کنی می‌توانند روحت را بخوانند، خسته‌ات می‌کند. پوشاندنِ حقیقت، خسته‌ات می‌کند.

رمان نهنگ52

13.1.20 Mat⁰³
 

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/9/18
ارسالی‌ها
2,022
پسندها
12,339
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #107
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/9/18
ارسالی‌ها
2,022
پسندها
12,339
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #108
با صدای خفه‌ای گفت:
- تو خیلی احمقی...خیلی کله‌خری...!
باز هم صدای خنده کمیل بلند شد:
- آره می‌دونم، بقیه هم همین نظر رو دارن! خب...دیگه چه خبر؟


رمان امنیتی "رفیق"
فاطمه شکیبا​
 
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/9/18
ارسالی‌ها
2,022
پسندها
12,339
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #109
- چرا از خودت دفاع نکردی؟
- چون اگه یه خش روی متهم بیفته، قانوناً دهن منو یه طوری صاف و صوف می‌کنن که تا هفت جدم بیاد جلوی چشمم.



رمان امنیتی "رفیق"
فاطمه شکیبا​
 
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/9/18
ارسالی‌ها
2,022
پسندها
12,339
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #110
از تو گُنده‌تر هم بدون زدن حتی یه پس‌گردنی مُقُر میان، تو که جای خود داری. پس الکی نترس!

رمان امنیتی "رفیق"
فاطمه شکیبا​
 
امضا : فاطمه شکیبا

موضوعات مشابه

عقب
بالا