نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

چکیده نگار دیالوگ و مونولوگ‌های جذاب رمان‌های انجمن

  • نویسنده موضوع فرزان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 152
  • بازدیدها 8,623
  • کاربران تگ شده هیچ

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,403
پسندها
27,207
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • #131
به یک باره دو گوی مهتابی‌اش تار شد و شن‌های رویا او را غرق کرد.
از جا برخاست و به سمت در رفت. نگاهی به پیکر بی‌جانش انداخت و لب زد:
- هنوز هم میگم...وقتی خوابی زیباتری!

#ققنوس_نامیرا
Łacrîmosã FAEZEH.MIRI
 

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,919
پسندها
20,987
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • #132
درسته، من تغییری نکردم. فکر میکردم که هم من و هم آرمین عوض شدیم، اما اشتباهه. ما فقط، مجبور شدیم که بخش دیگری از وجودمون رو نشون بدیم.
رمان افسون چپ دست
نویسنده خودم =)
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

AROOS MORDE

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,966
پسندها
23,529
امتیازها
44,573
مدال‌ها
26
  • مدیر
  • #133
هیچ‌کس تورا به اندازه خودت دوست نخواهد داشت!

رمان سیگار صورتی
 
امضا : AROOS MORDE

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,579
پسندها
38,798
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
  • #134
- ترانه...وقتی انگیزه‌ای نباشه، وقتی چیزی نباشه که واسه‌ش بجنگی؛ بخندی، گریه کنی کل اون اتفاق می‌ره توی خاموشی مطلق. چون تلاشت با انگیزت می‌میره. یه وقتایی اون زور کردنا، انرژیش، حال خوبش، از خود اون اتفاق لذت‌بخش تره. این‌که بدونی یه نفر حواسش بهت هست واسه‌ت تلاش می‌کنه، زورگویی‌شم به جون می‌خری. دیگه اسمش واسه‌ت زورگویی نیست خودِ خود دوست داشتنه!

فاصله‌ها خفته‌اند
N.Karevan❀ Nafiseh.Karevan
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,579
پسندها
38,798
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
  • #135
- تو هم همین‌طور. جای همه موفق شو.
گرد کرد که برود و دست‌های من مشت شده بود. ناتوانی را آن‌جا از نزدیک، حس کردم. عاجز بودم از گفتنِ یک جمله، در حالی که سرم پر از سناریوهای مختلف بود.
با تمام سرعتی که می‌شد، دویدم. نزدیکش که شدم، بازویش را گرفتم که با حالت طلبکار و کمی ترسیده، سمتم بازگشت. بی‌وقفه لب زدم:
- و إنی احبک کما یحب الجندی فی حصار العدو رصاصة الأخیرة! [۴]


[۴]دوستت دارم آن‌گونه که سربازی در محاصره‌ی دشمن، آخرین گلوله‌اش را



بی‌نشان
F.Śin F.Śin

 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,042
پسندها
13,380
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #136
و نگاهش روی جمع چرخید و در یک جفت چشمِ فتنه‌گر مردانه قفل شد. کلمه‌ها از اشتیاق، پس افتادند. قلبش تنگ شد و فاصله‌ها را به آغوش کشید. دلش‌ دل‌دل زد و از تپش آن، تنش لرزید.


رمان سه فصل سرد
فرزان
 

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,019
پسندها
12,344
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • #137
وقتی دیدم پفک خریده، توپیدم که:
- وسط ماموریت بچه شدی؟
مرصاد هم زد به بی‌خیالی و خندید:
- اینا پوششه اخوی.
بعد هم بسته پفک را باز کرد و گرفت جلوی من:
- بیا بزن روشن شی!

رمان امنیتی خط قرمز
نویسنده: خودم!
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,019
پسندها
12,344
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • #138
دیگر به پشت سرم و حرارت آتشی که داشت به سمت‌‌مان می‌دوید نگاه نکردم. کله جلال روی شانه‌ام لق می‌خورد. بوی خون و بنزین و دود زیر بینی‌ام می‌زد. مچ دستم گزگز می‌کرد و سینه‌ام می‌سوخت. تمام تنم عرق کرده بود و سرم داشت در محاصره کلاه‌کاسکت جوش می‌آورد. چندنفر فریاد می‌زدند:
- بدو! بدو!
نفسی برایم نمانده بود؛ اما نگران مردمی بودم که در شانه جاده ایستاده بودند و به ماشین نگاه می‌کردند. صدایم درنمی‌آمد و گلویم می‌سوخت؛ با این حال با ته‌مانده رمقم داد زدم:
- برین عقب! برین عقب!
قبل از این که نتیجه فریادم را ببینم، یک حرارت وحشتناک از پشت سرم حس کردم. انگار کسی هلم داد. صدای آژیر آمبولانس و جیغ و داد مردم در صدای وحشتناک انفجار گم شد.


رمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,019
پسندها
12,344
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • #139
چراغ‌های هواپیما هم خاموش است؛ چون ممکن است در تیررس مسلحین قرار بگیریم. اگر خلبان می‌توانست، از همان بالا ما را یکی‌یکی پرت می‌کرد پایین تا مجبور نشود در شرایط ناامن فرود بیاید.
سلام دمشق!

رمان امنیتی خط قرمز
نویسنده: خودم!
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,019
پسندها
12,344
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • #140
با لوله سلاح، یک ضربه محکم‌تر به سرش می‌زنم تا مستی از سرش بپرد و می‌گویم:
- پرسیدم داشتی برای کی رجز می‌خوندی؟
صدایش مثل ناله شده است. می‌دانم فارسی را از من هم بهتر بلد است؛ پس به خودم زحمت عربی حرف زدن نمی‌دهم:
- شنیدم داشتی برای ایرانی‌ها خط و نشون می‌کشیدی، آره؟ البته اولین‌بارت هم نبود.
و با قسمت خشاب اسلحه، ضربه‌ای به سرش می‌زنم. صدای ناله‌اش زیر دستم خفه می‌شود. می‌گویم:
- اینو زدم تا یادت بمونه دیگه اسم ایران رو هم با دهن نجست نیاری و حرف گُنده‌تر از دهنت نزنی. اصلاً وایسا ببینم...منو شناختی؟ من عزرائیلتم...اومدم چندتا سوال ازت بپرسم و بفرستمت جهنم.



رمان امنیتی خط قرمز
نویسنده: خودم!
 
امضا : فاطمه شکیبا
عقب
بالا