همه چیز مثل یه رویا بود...مثل رویاهایی که توی خواب میبینیم و وقتی بیدار میشیم حسرت میخوریم که چرا واقعی نبود...زیبایی قابل تحسینم...اندامم...هوش...فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه دولتی تهران...عشقم...کسی که از ته دلم عاشقش بودم...اما چی شد؟...چرا همه چیز یه دفه از بین رفت؟...هنوزم نمیدونم...الان بیدار شدم و قبلا یک رویا بوده...یا الان خوابم و این یه کابوسه...مگه من چی از بقیه کمتر داشتم...چرا زود داشته هامو از دست دادم؟...چرا جواب سوالامو نمیگیرم؟ من که از ته دل عاشق خدا بودم...من که میپرستیدمش...چرا...چرا...چرا...
از زبون خود نامی.