برشی از رمان ^برشی از زیباترین‌های رمان شما^

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 19,440
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
680237_813089cd572fabb363d36fcf5bc8e90e.jpg
- می‌دونی الان دارم به چی فکر می‌کنم؟!
- به چی؟!
- الان توی این لحظه برام مهم نیست که شاه‌کار مامانم روی صورتم یادگاری مونده، مهم نیست که از این به بعد باید با هربار خلوت مامان و بابام پشتم بلرزه که مبادا این قضیه به گوش حاج مصطفی برسه! حتی دیگه مهم نیست که بعد از این چی پیش میاد! من الان توی این لحظه دلم یه دوش آب سرد توی اوج تابستون رو می‌خواد! دلم می‌خواد عید باشه و من مثل هر سال، کل سیزده روز رو توی خونه‌ی بی‌بی سر کنم و دور باشم از این طایفه! دلم می‌خواد توی چله‌ی زمستون، برم زیر لحاف اناریِ بی‌بی و مرواریدهای سفید رنگش رو از جا بکنم! کاش هنوزم بچه بودیم و تنها دغدغه‌مون سبز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

N.Karevan❀

مدیر بازنشسته نقد + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
601
پسندها
15,433
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
سطح
24
 
  • #12
f_eshgh.jpg
- حالم خوب نیست مهرزاد... خیلی گرفته‌ام، خیلی داغونم، خیلی خسته‌ام، اصلاً... خیلی همه چی‌ام! می‌فهمی منظورمو؟
صدای کمی جا به جا و در جایی مستقر شدن به گوش رسید و در انتها نوای دل‌انگیزی که ساعتی پیش برایش شعر خوانده بود.
- می‌فهمم چی می‌گی، به حجم عظیمی از استراحت نیاز داری.
- مهرزاد.
- جان.
نفسش تنگ‌تر شد و ای لعنت به تو مرد و آن صدای زیبایت و آن لحن زیباترت که دست می‌اندازد بر راه نفس.

- کاش می‌شد آدم گاهی... فقط گاهی به اندازه‌ی نیاز بمیره... بعد بلند شه، آروم‌آروم خاکشو بتکونه... اگه دلش خواست برگرده به زندگی، اگه دلش نخواست هم بخوابه تا ابد!...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

مدیر بازنشسته نقد + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
601
پسندها
15,433
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
سطح
24
 
  • #13

IMG_20210124_140215_997.jpg
غزل خداحافظی را در دل می‌سرایم:
- مامان جانم! می‌دونم از دستم دلگیری. دیشب مثل اون روزایی که یواشکی خاک می‌خوردم و انکار می‌کردم که من چیزی توی دهنم نذاشتم، نگاهم می‌کردی! منو ببخش. منو ببخش که نمی‌تونم ته تغاریت رو همونطور که ازم خواستی نگهدارم. همونطور که خواستی بهترینو براش فراهم کنم که الآن... .
نفسی می‌دمم.
- مهم اینه که همه چیز رو درست می‌کنم که دیگه اونطوری، اونقدر چشم‌های آبیت رو اسیر چین و چروک نکنی و دلگیر خیره‌م نشی... در ضمن! منو ببخش که هنوز که هنوزه نتونستم برات مثل سحر، مثل یه دختر واقعی، از اول اومدنم تا موقع‌ای که از خواجه ربیع میرم، اشک بریزم. هنوز پرونده‌ی عزای هشت سال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

مدیر بازنشسته نقد + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
601
پسندها
15,433
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
سطح
24
 
  • #14
سه سال گذشته و پرونده هم بسته شده بی‌مجرم... اما هم‌چنان او شب‌ها از ترس خوابش نمی‌برد از ترس این‌که اتفاقی دهشتناک روی دهد و همان یک دیوارِ کوتاهی که از کاخ آرزوها و زندگی‌اش بر جا مانده بود هم فرو بریزد! آب دهانش را قورت داد و فنجانش را که عاری بود از حتیٰ قطره‌ای قهوه، بر روی بشقاب کوچکش که روی عسلیِ شیشه‌ایِ میانِ او و داریوش قرار داشت، گذاشت.
- فکر می‌کنی داری کار خوبی می‌کنی که دوباره پرونده‌ی بسته شده رو شخصاً باز می‌کنی؟!
داریوش هم به تبع او، فنجانش را درون بشقاب جای داده و به عادت همیشه که در شرایط خاصی هوس انجامِ آن به سراغش می‌آمد، درست همانند حال که هم می‌بایستی فکر می‌کرد و هم طوری حرف‌ها را سر هم می‌کرد که گند نزند، گوشه‌ی ابروی چپش را با انگشت کوچکش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

مدیر بازنشسته نقد + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
601
پسندها
15,433
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
سطح
24
 
  • #15

691327_37ec0c54abf74e32f8d0c85506748339.jpg
حامی با سرعتی عجیب رنگ گرفت. با چنان جدیّتی به دلارا نگاه کرد و با لحنی آمرانه خطابش کرد، که دلارا برای چند لحظه کیش و مات شد.
- بذار بهت یه نصیحت کنم دلارام رادمهر؛ تو هیچ‌وقت... هیچ‌وقت نمی‌تونی به چشم‌هات اعتماد کنی!
چشم اون چیزی رو می‌بینه که بقیه آماده کردن! چشم واقعیت رو نمی‌بینه، حس رو نمی‌بینه، ناگفته‌ها رو درک نمی‌کنه. چشم فقط یک وسیله‌ست تا بتونی صحنه‌های طراحی شده توسط آدم‌های بدطینت رو ببینی.
با خشمی عجیب از جایش بلند شد. آن‌قدر سریع که صندلی‌اش به قاب پنجره پشت سرش برخورد کرد. با همان نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

مدیر بازنشسته نقد + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
601
پسندها
15,433
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
سطح
24
 
  • #16

IMG_20210310_025756_387.jpg
نیلیث با سر به آیینه‌ی شکسته روی میز‌ کنسول اشاره زد و گفت:
- برای همین این آیینه رو شکوندی؟ سِویل، من واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم که از دردت کم کنه؛ ولی یه چیزی رو می‌دونم. این که زمان می‌گذره. راکد نیست و همین‌ گذرا بودنش، بهترین‌ چیزه. نمی‌گم گذشت زمان درستش می‌کنه. نمی‌گم فراموش می‌کنی چون احمقانه‌است؛ ولی مطمئنم کمرنگ میشه. تو هم قول بده پررنگش‌ نمی‌کنی.
سِویل با شنیدن واژه‌ی قول، سری‌ تکان داد و زمزمه‌وار گفت:
- بهم قول داده بود.
نیلیث:
بخوام صادق باشم، قول یعنی حرف. حرف هم که به راحتی از بین‌ میره.
لیوان دورنِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

مدیر بازنشسته نقد + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
601
پسندها
15,433
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
سطح
24
 
  • #17
- تو واسه حرف مردم زندگی می‌کنی، اون دختر بی‌چاره به خاطر حرف مردم از شوهر شکاک و دست بزن‌دارش که پیر هم هست جدا نمیشه! خیلی‌ها به خاطر حرف مردم نمیرن رشته موردعلاقه‌شون و خیلی از کارها انجام نمیشه! حرف بقیه چه اهمیتی داره؟
سینا حس کرد کم کم آرام می‌شود.
- ولی تو درک نمی‌کنی! اون یک‌تنه مردم زیادی رو بیچاره کرده!
جسی این‌بار کل تخته را پاک کرد.
- دزد‌ها آدم‌های بدی اند؟ درسته، اون خیلی از آدم‌ها رو بدبخت کرده؛ اما خیلی‌ها رو خوش‌بخت کرده! یک دزد، از روی هوس یا تفریح دزدی نمی‌کنه! چرخ روزگار یک نفر رو فقیر به وجود میاره و یک نفر رو ثروتمند!
وقتی کسی از هیچ جایی ذره‌ای به این مردم کمک نمی‌کنه، مجبورن اینکارو انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

مدیر بازنشسته نقد + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
601
پسندها
15,433
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
سطح
24
 
  • #18
درد.jpg
دست‌های یخ شده از فشاری که روی شانه‌های قطورش سنگینی می‌کند را درون جیب‌های شلوار پارچه‌ای‌اش فرو می‌کند و به شهر شلوغ و خاکستری زیر پایش چشم می‌دوزد. دیده می‌چرخاند و ساختمان‌های سر به فلک کشیده را می‌نگرد. در کدام واحد این ساختمان‌ها کسی مانند او از درد تنهایی در خود می‌پیچد و نوای عجزگونه‌اش به گوش خلق نمی‌رسد؟ در کدام واحد این آسمان خراش‌های غول پیکرخانواده‌ای کوچک اما خوشبخت ساکن شده‌اند و روی دیوارهای خانه‌شان، طرح لبخندهایشان نشسته است؟
دیوارِ کدام واحد سیاه است از اندوه تنهایی؟

قطره‌ای داغ روی صورتش می‌نشیند. دستش یارای بلند شدن و زدودن طرح آن اشک را ندارد. مگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

مدیر بازنشسته نقد + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
601
پسندها
15,433
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
سطح
24
 
  • #19
اشوزوشت4.jpg
کارمن به جسم خود برگردد، ستاره‌‌ی مادر، مادرانه نور خود را به سرزمین‌ها بتاباند و در آخر شارلوتم به پیش من بازگردد! لیک افسوس و صد افسوس که جای خودکار هیچ‌وقت پاک نمی‌شود؛ حتیٰ با وجود لاک سفید غلط‌گیر، باز هم آثاری از وجود آن معلوم است. اگر داستانم را با مداد شروع می‌کردم؛ شاید چنین‌ اتفاق‌هایی رخ نمی‌داد. یک نصیحت دیگر را از من پذیرا باشید؛ هیچ‌گاه داستان زندگی خود را با خودکار ننویسید؛ زیرا که پاک کردن آن یک معضل بزرگ است!
- برای جنگیدن و همچنین شکست دادن ارباب تاریکی باید مهارت‌هایی را یاد بگیرید...بانو رزالین.
کارمن چای خنکش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

مدیر بازنشسته نقد + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
601
پسندها
15,433
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
سطح
24
 
  • #20
IMG-20210621-WA0032.jpg
- بردیا یه زمانی آرزو کردم این سال خوب باشه، توقع زیادی بود که همه چیز سر جاش باشه... آرامش باشه، مامان باران رو حامله شد، می‌خواست سقط کنه، سقط هم نمی‌کرد انقدر کتک خورده بود که فقط خدا باران رو نگه داشت...
چشمانم می‌سوزد، قلبم بیشتر. دلم گرفته است، نفسم بیشتر.
- گذشت، آرزو کردم این ماه همه چیز خوب باشه، حالمون خوب باشه، نفسمون از بغض نگیره... فواد خان شبا نمی‌اومد خونه، سرش جای دیگه گرم بود، حالش جای دیگه خوب بود. انگار خونه براش جهنم بود، برای ما هم بود. میومد خونه...
سرفه می‌کنم، نگران نگاهم می‌کند که پلکی می‌زنم.
- خوبم...میومد خونه، مامانو می‌زد... منو می‌زد...می‌خواست تو رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا