فال شب یلدا

برشی از رمان ^برشی از زیباترین‌های رمان شما^

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 22,548
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,452
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • #21

825600_5fa77babc1991f4be2a2addbec0c1c36.jpg
- وقتی وجودت یخ می‌زنه، دیگه نه لبخند زدن یادت میاد نه گریه کردن و نه حتی ناراحت شدن. فقط آروم و بی‌صدا می‌میری، بدون این‌که تابوتی داشته باشی. کسی برای مرگت گریه نمی‌کنه. نمی‌فهمن تو در حقیقت سال‌هاست که مردی. فقط ازت می‌خوان مثل قبل باشی. بگی، بخندی، حرف بزنی. کارها رو سر و سامون بدی و مملکتو از فلاکت خارج کنی.
پدر مکث کوتاهی کرد و طوری که انگار گفتن این حرف‌ها برایش مانند عذابی دردناک بود، اما می‌خواست به دلیل نامعلومی این عذاب را به جان بخرد، ادامه داد:
- اما نمی‌فهمن...نمی‌فهمن تو سال‌هاست توی تابوتت خوابیدی و آماده‌ی اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,452
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • #22
627054_a45385eb97546a014c87be62f95e013d.jpg
- خب خودت می‌خوای بشنوی پس می‌گم! به‌نظر من تو احساس خوشبختی نمی‌کنی. افسرده‌ به نظر می‌رسی. خود تو مشغول کارای به‌درد نخور می‌کنی. برای آینده‌ات هدفی نداری. از همه مهم‌تر به‌خاطر این اخلاق‌هات عشق هم نداری! زیرلب‌ آهانی گفت و به نیش‌خندش وسعت داد.
- عشق نداشتن هم جزء ایرادهاست؟ آدمِ بدون عشق مشکلی داره؟
نگاهم را از چشمانش گرفتم.
- آدم‌ها تو این دنیا فقط دو تا انتخاب دارن تا احساس خوشبختی کنند! اولیش زندگی با آدمیه که دوستش دارن. دومی زندگی با آدمی که درکشون کنه!
- و اگه هیچ کدوم رو نداشتن باید برن بمیرن؟!

[COLOR=rgb(84, 172...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,452
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • #23
IMG_20201216_134454_861.jpg
- پدر عزیزت تو زندان یکی رو کشت؛ بازم من موندم. من ده ساله که پدر شد، منی که شاغل شد، منی که شکنجه شد...من بودم، من، من، من!
با هر منی که به زبانش آمد بر سینه‌اش کوبید و درد می‌کرد. جای زخم‌هایش درد می‌کرد. پلک‌هایش را بست و سعی کرد، دردِ نبض گرفته‌ای که از شقیقه‌هایش تا مرکز پیشانی‌اش کشیده می‌شد، پشت گوش بیندازد. دستانش کنار جسمش راست شد و چشمانش برق اشک گرفت؛ گریه هرگز!
- دم از مرگ می‌زنی؟ تو چه می‌دونی مردن چیه؟
میشی‌هایش در انتظار جوابی خیره‌اش ماند و اما سیاهی چشمان برادرش حرفی برای گفتن نداشت، حتی خشمی هم نداشت. از جوگندمی‌های خیسش تا پیشانی کوتاهش را مسح کرد و صدایش آرام شد، بی‌حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • #24
فاصله_ها خفته_اند_3.jpg
دروغ که شاخ و دم ندارد، نگران است! بیش از حد نگران است و تنها می‌خواهد به خود، به ترانه و در اصل هم دنیا ثابت کند او هست؛ همیشه هست و کسی، قرار نیست بگیردش، کسی قرار نیست تنها جان افسانه را از او بگیرد.
- من هستم...همیشه هستم. این‌قدر به خودت فشار نیار، بهم قول دادی مراقب خودت باشی قول دادی آروم باشی، پس این حمله‌های توی خواب، این لرزشات چی میگه؟
- می‌ترسم ترانه، از اینکه بری...‌از اینکه ببرتت!
جمله‌ی آخرش را زیر لب می‌گوید. حتی توان فکر کردن به این موضوع را هم ندارد چه برسد این‌که به زبان آورد. قطره‌‌ی دیگری که گونه‌اش را خیس می‌کند، مغز ترانه را هم به درد می‌آورد و دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : A.TAVAKOLI❁

YEKTA ONSORI

گوینده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
911
پسندها
24,519
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
  • #25
IMG_20240214_122915_624.jpg
- گاهی اوقات درد و رنج تو رو تبدیل می‌کنه به آدمی که هرگز نبودی. اما... اما مشکل اینجاست من یادم نمیاد قبل از این همه رنج چطور آدمی بودم!
خیره به فیلتر سیگار ادامه داد:
- شاید منم یه دختری بودم که اگه عروسکشو ازش می‌گرفتند، زار زار گریه می‌کرد ولی حتی هیچ نشونی از اون دختر بچه نمی‌بینم که به خودم بقبولونم منم یه زمانی بچه بودم!
شانه‌ای بالا انداخت و تک خنده‌ی سرشار از بهتش را به نمایش گذاشت:

- درد قدم به قدم تورو از خودت بودن دور می‌کنه. تورو گم می‌کنه و شاید دیگه هیچوقت پیدا نشی چون...
کف دستش را به قفسه‌ی سینه‌اش چسباند:...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

گوینده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
911
پسندها
24,519
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
  • #26
1692277660539.png
- «مزدور‌های سلطنتی! برای رسیدن به چنین هدفی نیازه که پلی از اجساد درست کنی و با پا گذاشتن روی زخم‌هایی که خودت ایجاد کردی بدون لحظه‌ای تردید به قصر برسی، اما ویگن همون آدمی بود که توی سخنرانی هاش درباره قدرت افراد بی بهره از موهبت می‌گفت، کسی بود که رده بالا‌های جامعه رو لعنت می‌کرد: «ما در لجن زاری می‌خوابیم که زندگی واقعی درش جریان داره! اشراف‌زاده‌ها انقدر توی رویا و زندگی بدون درد و پر از دسیسه زندگی کردن که پوچ شدن؛ انسان‌هایی محکوم به دیدن رخ زیبای نایریکا. آراکو همچنان می‌جنگه برای پول؛ برای اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEKTA ONSORI

M.JOUDI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
44
 
ارسالی‌ها
963
پسندها
67,113
امتیازها
58,773
مدال‌ها
36
سن
21
  • مدیر
  • #27
2401F3EA-60C8-4618-866A-55A09DE6A6C4.jpeg
عطا سر تکان داد و بی‌هوا پرسید:
- چجوری این‌جوری هستی؟
درنا با خنده‌ای متعجب گفت:
- چجوری‌ام؟
عطا لب‌های خشکش را تر کرد و فکر‌های پراکنده‌اش را جمع کرد:
- قوی هستی. قوی راه میری. قوی حرف میزنی. انگار تو هیچ کاری به هیچ تکیه گاهی احتیاج نداری. همیشه لبخند می‌زنی. انگار که زور دنیا بهت نمی‌رسه. آدم کیف می‌کنه از دیدنت! راحت حرف می‌زنی. راحت حرف بقیه رو می‌فهمی. تو حتی درد منو هر بار نگفته، از پشت تلفن فهمیدی. چجوری این‌جوری هستی دختر؟ یه جور روح آزاد داری. انگار...درست مثل اسمت. راستی اسمت خیلی قشنگه. خیلی بهت میاد!
عطا با پایان ‌حرف‌هایش با نگاه شگفت زده و لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.JOUDI❁

M.JOUDI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
44
 
ارسالی‌ها
963
پسندها
67,113
امتیازها
58,773
مدال‌ها
36
سن
21
  • مدیر
  • #28
23654394-2D58-473B-A355-C4821E748D3E.jpeg
هانس بی‌توجه به حرف‌هایش پرسید:
- اون دوستت... هیچ‌وقت نفهمیدی چه بلایی به سرش اومد؟
فیچ با تعجب به چهره‌ی سخت و نگاه نافذش خیره شد و سعی کرد روز جنگ را به یاد نیاورد. میان آن‌همه خونی که ریخته می‌شد، دیدن او از همه بدتر قلبش را به درد می‌آورد. با افسوس سرش را تکانی داد و صدای آرامش حقیقتی تکان‌دهنده را به گوش هانس رساند:
- اون مُرد!
هانس کنجکاو دست‌هایش را در پشت‌سرش به هم قلاب کرد و قدمی به او نزدیک شد:
- به من بگو، اگه قرار باشه بین عقل و منطق و حماقت یکی رو انتخاب کنی، کدوم رو انتخاب می‌کنی؟
فیچ بی‌تردید و لحظه‌ای درنگ جواب داد:

[COLOR=rgb(84, 172...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.JOUDI❁

M.JOUDI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
44
 
ارسالی‌ها
963
پسندها
67,113
امتیازها
58,773
مدال‌ها
36
سن
21
  • مدیر
  • #29
دل اسوار.jpg
کمبوجیه دستش را دراز کرد و انگشتر را از دست پدرش گرفت. با دقت به طرح ریزی که با مهارت تمام رویش حک شده بود، زل زد. توانست از آن طرح ریز اندام و چهره‌ی یک زن را تشخیص دهد. با تعجب سر بلند کرد و سیمای پدرش را از نظر گذراند. اینکه ملکه ماندانا چرا این انگشتر را آن هم با چنین طرحی به کوروش داده، برایش غیرقابل حدس بود.
- منظور مادرم از دادن چنین انگشتری، تنها یک چیز بود. او همیشه خواستار این بود، تبدیل به پادشاهی شوم که نه به اختلاف طبقاتی اهمیت دهم، نه تفاوت جنسیت‌ها.
با همان لبخند عمیقش، از میز فاصله گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.JOUDI❁

M.JOUDI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
44
 
ارسالی‌ها
963
پسندها
67,113
امتیازها
58,773
مدال‌ها
36
سن
21
  • مدیر
  • #30
بیم کش (1).jpg
اگر قرار بود من از او خوشم بیاید، باید دلیلی هم پیدا می‌کردم. و الا کسی می‌پرسید چرا؟ چه جوابی داشتم که به او بدهم؟
می‌گفتم جثه‌اش بزرگ است؟ یا نامش؟ می‌گفتم مویش بلند است؟ یا زبانش؟ چه می‌گفتم که جور در می‌آمد.
براندازش کردم.
شاید دارم عجله می‌کنم. هنوز که نشناختمش. پدرم می‌گفت:«هر چیزی صورت نیست، سیرت است.» شاید اگر به قول بیم، شناختی که از او برایم گفته‌اند را دور بی‌اندازم و خود در او جست و جور کنم، شاید دلیلی پیدا کردم. دلیلی برای عزیز بودنش.
آه پر و سر و صدایی کشیدم. بیم نگاهم کرد. همه چیز پیچیده شده. با او دو روز گذراندم و یک شب، در همین مدت پیش‌آمدهایی شد که از هیچ‌کدام سر در نمی‌آورم.
بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.JOUDI❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا