فال شب یلدا

داستان کودک پرنسس و خوراکی‌ها | مریم سعادتمند کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع MANA SAADATMAND
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 631
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک:27
نام ناظر: MARYAM.NAJAFI M.NAJAFI

نام داستان کودک: پرنسس و خوراکی‌ها
نویسنده: مریم سعادتمند
ویراستاران:
*Rozhina* *Rozhina*
سها~ soha⭐
ژانر: فانتزی
خلاصه: کوچولو‌های دوست داشتنی‌ای که غذا نمی‌خورید! مگه میشه که همیشه فقط لواشک، آلوچه، نوشابه و هر خوردنیِ غیر مجازی که همه و همه مضر هستن رو بخورید؟
مثلا پرنسس دیانا‌، یکی از شاهزاده‌های قصر بازل، هیچ‌وقت غذا نمی‌خورد. همیشه داشت خوراکی‌هایی می‌خورد که باعث می‌شدن مریض بشه! شما که نمی‌خواید مریض بشید؟
عکس شخصیت‌ها: عکس شخصیت‌های پرنسس و خوراکی‌ها

[ATTACH type="full"...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,340
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • #2
داستان‌کودک.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
پادشاه استفان خسته از گریه‌های شبانه‌ی دخترکش، بر روی صندلیِ شاهانه‌ی خود نشست و با صورتی ناراحت و نگران و به وزیر خود دستور داد:
- پزشک را هرچه زود‌تر خبر کنید. بهتر است که دوباره نگاهی به پرنسس بی‌اندازد!
وزیر که لئو نام داشت، موهای جوگندمی‌اش را پس گوش انداخت و از دستور پادشاهش اطاعت کرد:
- بله سرورم. و بعد از تعظیم کوتاهی، به همراه چند سرباز از قصر زیبای بازل خارج شد. چند نفر را مامور کرد که نزد طبیب بروند و هر چه زودتر، او را به کاخ سلطنتی بیاورند.
***
طبیب به همراه یک کیف دستیِ بزرگ، وارد قصر و نزد پادشاه تعظیم کرد. بعد از گرفتن اجازه از پادشاه، به اتاق دیانا، پرنسس زیبای بازل رفت.
دیانا را در‌حالی‌که داشت از زور درد دندان‌هایش در بغل مادرش گریه می‌کرد، دید. دلش به حال او سوخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
ملکه برای این که پزشک خیلی راحت کارش را انجام دهد و شاهد درد و گریه‌ی بیشتر، از دخترکش نباشد، از اتاق پرنسس خارج شد! پزشک لبخند زیبا و مهربانی به پرنسس زد و گفت:
- دیانای عزیز ما چیکار کرده که این‌قدر دندونش درده؟
دیانا با این سوال پزشک به فکر فرو رفت و همان‌طور که دست کوچکش را به صورت سفید پوستش تکیه زده بود گفت:
- امم... فکر کنم به خاطر شکلات‌های بود که چند روز پیش، در مهمانی آقای چارلز خوردم!
پزشک چشم‌هایش را متعجب کرد و گفت:
- واو. معلومه که خیلی زیاد خوردی؟! پرنسس سرش را مظلومانه تکانی داد و به پزشک چشم دوخت. آقای دیوید، از کیف مخصوص پزشکی‌اش، یک دارویی که باعث آرام شدن درد می‌شد، درآورد و در دهان پرنسس ریخت. از مزّه‌ی تلخ آن دارو، دیانا صورتش جمع شد. خواست آن را تف کند؛ ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
فردای آن روز، پادشاه، ملکه که دست پرنسس را در دست داشت و وزیر که پشت سر آن‌ها بود، به سمت شهر لوزان حرکت کردند. به محض رسیدن پرنسس دیانا جیغی از سر خوش‌حالی کشید و گفت:
- آخ جون؛ امروز دوست‌های خوبم، لیسا و اورا را می‌بینم!
و خنده‌‌ی زیبا و بلندی سر داد. پادشاه و ملکه خوش‌حال از خوش‌حالی دخترشان، لبخندی زدند و به سمت قصر حرکت کردند.
شاهان و شاه‌زاده‌های سرزمین‌های گراندسون، اریزو، ویل و باقی سرزمین‌های کشور سوئیس، در این جشن حضور داشتند. پرنسس‌های کوچک که از هم‌بازی‌های محبوب دیانا بودند، با دیدن او جیغی از سر خوش‌حالی کشیدند. به سمتش دویدند و یک‌دیگر را دوستانه بغل کردند.
هر یک به نوعی ابراز خوش‌حالی خود را اعلام کرد. پرنسس‌های کوچک و زیبا، با کسب اجازه از پدر و مادرشان، به همراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
غذاها را آوردند. دیانا و لیسا از کباب لذیذ و خوشمزه‌ای که به آن علاقه‌ی زیادی داشتند، شروع کردند. اورا که با دیدن کباب صورتش جمع شد، شروع به خوردن سوپ سبزیجاتش کرد. همگی وقتی از سیر شدنشان مطمئن شدند و دیگر جایی برای خوردن نداشتند، با خستگی زیاد به صندلی‌هایشان تکیه زدند و و به یک‌دیگر نگاهی انداختند و همزمان زیر خنده زدند. خودشان هم علت خنده‌هایشان را نمی‌دانستند؛ فقط می‌دانستند که موقع خنده‌شان است. برای خود مشغول حرف زدن راجع‌به وسیله‌های جدیدی که برای اتاقشان گرفته بودند صحبت می‌کردند. پرنس ادوارد و خواهرش پرنسس النا با لبخند به سمتشان آمدند. اورا که بین دیانا و لیسا نشسته بود آن دو را زودتر دید و سریع با هیجان گفت:
- بچه‌ها؛ ادوارد و النا دارن میان سمت ما!
دیانا و لیسا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #7
خنده‌هایشان که تمام شد، ادوارد دید که یک یهو دیانا صورتش پکر شد. با تعجب از او پرسید:
- دیانا؟ حالت خوبه؟
دیانا با این سوال ادوارد همان‌طور زیر چشمی که باعث مظلوم شدن بی‌حد و اندازه‌ی او می‌شد، به ادوارد نگاهی کرد و گفت:
- دلم یک چیز خیلی خوش‌مزه خواست!
و با همان نگاهش به ادوارد نگاه کرد. ادوارد و النا با این حرف و حرکت دیانا بلند خندیدند. لیسا و اورا هم سوالی به او نگاه کردند که چه چیزی دلش می‌خواد؟! النا همان‌طور که رگه‌های خنده در صدایش موج می‌زد گفت:
- حالا این چیز خیلی خوش‌مزه چی هست بگیم بیارن؟!
دیانا با خوش‌حالی و هیجان سریع در جواب این سوال النا گفت:
- لواشک آلو! خیلی خوش‌مزه‌ست؟!
بعد رو کرد به لیسا و اورا و گفت:
- مگه نه بچه‌ها؟! و با همان هیجانش همراه با نگاهی سوالی به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #8
همین‌ که ادوارد به همراه یکی از مستخدم‌ها که یک سینی متوسط پر از لواشک‌های مختلف در دستش بود نزدیک شدند، سه پرنسس هم‌زمان از روی صندلی‌هایشان پریدند که برای لحظه‌ای النا ترسید و هین کوتاهی کشید. ادوارد که حالا به آن‌ها رسیده بود از این حرکت او خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- النا؛ فکر نمی‌کردم بترسی؟!
النا با حرصی که در صدایش کاملا پیدا بود، چشمان عسلی رنگش را در کاسه‌‌اش چرخاند و گفت:
- آره نمی‌ترسیدم ولی تو که خودت دیدی چطوری پریدند؟!
دیانا خنده‌ای کرد و گفت:
- النا؛ خب پریدن که ترس نداره! مطمئنم خودت هم وقتی که اندازه‌ی ما بودی از این کارها زیاد کردی؟! درسته؟
النا نفسش را بیرون داد و گفت:
- درسته. من هم اون موقع‌ها از این‌ کارها زیاد انجام دادم؛ ولی این حرکت شما سه‌تا خیلی یک‌هویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #9
تقریباً از آن همه لواشک دیگر چیزی در سینی نمانده بود. دیانا همان‌طور که تکه‌ای لواشک در دهانش بود و با خستگی آن را می‌جوید گفت:
- چقدر خوش‌مزه بود؟!
و خندید. لیسا هم که دست کمی از حالت دیانا نداشت همان‌طور که سرش خم می‌شد گفت:
- آره؛ ولی من دیگه... .
دیگر چیزی نگفت و سرش را به صندلی تکیه زد. ادوارد هم که زیاد خورده بود گفت:
- بچه‌ها؛ تشنه‌تون نیست؟
اورا که انگار منتظر همین سوال بود، با سکسکه‌ای که داشت سریع گفت:
- وایی ادوارد؛ من می‌خوام!
ادوارد لبخندی زد و با یک اشاره به اولین مستخدمی که در حال رد شدن بود گفت که برایشان آب بیاورد. حسابی که آب خوردند ادوارد گفت:
- خب بچه‌ها؛ من دیگه بهتره برم پیش بقیه!
دیانا: اوه باشه؛ برو.
اورا: خیلی خوش گذشت.
لیسا: موقع رفتن میام پیشت حتماً!
ادوارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #10
پرنسس به اتاق رفت و همین که چشمانش را بر روی هم گذاشت، به خواب عمیقی فرو رفت.
***
با صدای گنجشک‌هایی که بیرون از اتاق در حال خواندن شعر و سرود بودند، چشم‌هایش را باز کرد. لبخند زیبایی زد؛ اما کمی که گذشت از تعجب چشمانش باز ماند. سریع دستان مشت شده‌ی کوچکش را به چشمانش مالید تا شاید اشتباه دیدش درست شود، اما او داشت درست می‌دید. در اتاقش بود. درست اتاقی که همیشه قبل از خوابش، مادر یا پدرش برای او قصه و شعر می‌خواندند.
خواست از روی تختش بپرد و نزد مادرش برود که به او بگوید: «من دیشب در اتاقی که پادشاه جولین گفته بود، خوابیده بودم و الان در اتاق خودم هستم! چطور ممکن است؟» اما با درد شدید دلش ناله‌ی بلندی کرد که پرستاران و مستخدمان قصر، وارد اتاق شدند. یکی از آن‌ها سریع پزشک را خبر کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا