متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کودک داستان کودک پرنسس‌های کوچک من | مریم یونسی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Dark Angel

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
816
پسندها
15,506
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #1
¡به نام خالق عشق¡

کد داستان:32
ناظر: SELENE _QUEEN❤F_

نام: پرنسس‌های کوچک من
نویسنده: مریم یونسی
ژانر: #فانتزی
جنسیت: دختر
رده سنی: کودک
خلاصه: داستان درمورد دوتا پرنسس است. پرنسس‌های داستان باهم خواهراند. از شیطنت‌های خواهرانه‌شان گرفته تا دعواهایشان در این داستان نمایان است. بعضی اوقات تصمیماتی که می‌گیرند ممکن است خطرناک باشد! درکنارش هر کدام ویژگی‌های مختلف و پنهانی دارند که خودشان از آن بی‌خبراند.

سخن نویسنده:
این کتاب رو تقدیم می‌کنم به پرنسس‌های کوچک خودم♡
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,340
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • #2
داستان کوتاه.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
**تاپیک جامع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پیوست‌ها

  • داستان کوتاه.jpg
    داستان کوتاه.jpg
    464.2 کیلوبایت · بازدیدها 0
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Afsaneh.Norouzy

Dark Angel

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
816
پسندها
15,506
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #3
《فصل اول》
سرزمین "کیک بستنی" سرزمینی بود؛ که چندین سال از قدمتش می‌گذشت. هم اکنون در آن سرزمین پادشاه و ملکه‌‌ای فرمانروایی می‌کردند؛ که دوتا دختر داشتند. اسم‌ یکی از آن‌ها ثنا و دیگری لونا بود. ثنا و لونا فقط دوسال باهم تفاوت سنی داشتند؛ ولی این اصلاً واضح نبود. هرکسی آن‌ها را می‌دید، فکر می‌کرد آن‌ها دوقلو هستند.
اگر بخواهم کمی درمورد سرزمین‌شان برایتان توضیح بدهم، باید صبور باشید. سرزمین آن‌ها سرزمین معمولی نبود. رنگ هر وسیله‌ای که در این سرزمین بود، مخلوطی از رنگ‌ بنفش بود!
امروز، یک اسفند، روز نُه سالگی لونا بود. به دلیل علاقه‌ی آن‌ها به رنگ بنفش، تم تولد او کاملاً ترکیبی از بنفش و سفید بود. حتی لباس‌هایشان هم به همین رنگ‌ها بود.

...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Dark Angel

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
816
پسندها
15,506
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #4
ثنا به اتاق رفت و لباس‌ طلایی رنگش را پوشید تا برای مراسم حاضر شود.
مراسم سر ساعت هشت برگزار شد.
لونا لباس بلند و توردار بنفش رنگی را پوشیده بود. موهای مشکی رنگش تا روی شانه‌هایش می‌آمد. رنگ چشم‌های لونا از وقتی به دنیا آمده بود، دو رنگ بود. یکی به رنگ مشکی و دیگری به رنگ سبز زاغ بود.
صورت زیبایی داشت و اصلاً هم ترسناک به نظر نمی‌رسید.
همه فکر می‌کردند که چشم‌های او بر اثر مشکلات ژنتیکی این‌طوری شده؛ اما قضیه چیز دیگری بود و هیچ کسی از آن خبر نداشت.
بعد از جشن تولد باشکوهی که گرفتند. همه کادوهایشان را دادند و به خانه برگشتند. بعد از جشن ثنا و لونا به اتاقشان رفتند و لباس‌هایشان را عوض کردند.
اتاق ثنا و لونا با هم یکی بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Dark Angel

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
816
پسندها
15,506
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #5
《فصل دوم》
ثنا و لونا از درِ مخفی اتاقشان رد می‌شوند و وارد یک دنیای دیگری می‌شوند. دنیایی که باورش برای خودشان هم سخت بود. نمی‌دانستند آن‌جا کجاست و چه طور می‌توانند از آن بیرون بیایند.
به عقب برگشتند تا از دری که آمده‌ بودند برگردند؛ اما در ناپدید شده بود.
جلوی‌شان فقط ماشین‌هایی را می‌دیدند؛ که در رفت و آمد بودند. مردم از دیدن آن‌ها که یک‌هو ظاهر شده بودند، متحیر شده بودند و ترسیده بودند.
همان‌طور که دستشان در دست هم بود حرکت می‌کردند. لباس خواب‌هایشان کمی بلند بود و زیر پایشان گیر می‌کرد.
فضای خیابان‌ سرد و تاریک بود. دقیقاً نمی‌دانستند که به کجا آمده‌اند. در این‌جا خبری از قلعه، کالسکه و چیزهای دیگر نبود. همچنان به راه رفتنشان ادامه دادند تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Dark Angel

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
816
پسندها
15,506
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #6
صبح با صدای جارویی که در بغل گوششان کشیده میشد، بیدار شدند. دیشب آن دو روی نیمکت‌های پارک خوابشان برده بود.
ثنا بلند شد و لونا را هم بیدار کرد. تازه یاد ماجرای دیشب افتادند و غم تمام وجودشان را فرا گرفت. ثنا با خودش گفت:
- حالا کجا بریم؟!
صدای قار و غور شکمش را نادیده گرفت. دست لونا را کشید و به طرف پیاده رو برد. همان‌طور که قدم می‌زدند به یک فروشگاه خیلی بزرگی رسیدند. وارد فروشگاه شدند و در آن گشتی زدند.
طبقه‌ی اول پاساژ مخصوص عروسک و باربی بود. ثنا با تعجب به باربی‌ها نگاهی انداخت و از چیزی که می‌دید خیلی متحیر شد. درواقع او عروسک خودشان را دیده بود! در یک جعبه‌ی نسبتاً بزرگی دو تا باربی قرار داشت؛ که یکی از آن‌ها کاملاً شبیه لونا بود و دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Dark Angel

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
816
پسندها
15,506
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #7
آن دو سوار ماشین دختر شدند و به طرف رستوران رفتند تا غذایی بخورند. لونا به موهای دختر زل زده بود. در نظر لونا موهای او رنگ عجیبی داشت. یک رنگی بین طلایی و قهوه‌ای بود و وقتی نور به آن برخورد می‌کرد، برق می‌زد و قرمز می‌شد. لونا سرش را خم کرد و به ثنا گفت:
- موهای دختر برات عجیب نیست؟!
- نه! معمولیه دیگ مثل همه‌ی ما دختراس.
لونا دوباره گفت:
- رنگش رو ببین!
ثنا جواب داد:
- رنگش خیلی قشنگه. آره منم خیلی این رنگ رو دوست دارم.
لونا به پیشانی‌اش زد و گفت:
- تو نمی‌بینی موهاش تغییر رنگ میده؟!
ثنا با تعجب گفت:
- نه! تو چیزی دیدی؟
دختر وسط حرف آن دو پرید و گفت:
- خب دخترا، اسم من لیاست. اسم شماها چیه؟!
آن دو هم اسم‌هایشان را گفتند و تا رستوران ساکت نشستند.
لیا بعد از پارک کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا