متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شاعر‌پارسی امید صباغ نو

  • نویسنده موضوع لآجِوَرْد
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 398
  • کاربران تگ شده هیچ

~naz

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
977
پسندها
26,457
امتیازها
46,073
مدال‌ها
19
سن
21
  • #11
دیوانگی‌ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانه‌ها از حال هم امّا خبر دارند


آیینه بانو! تجربه این را نشان داده:
وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند

تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلاً تمام قرص‌ها جز تو ضرر دارند

آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی که بیمه‌های معتبر دارند

«مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان ِقدرتمند، تنها «یک نفر» دارند!

ترجیح دادم لحن پُرسوزم بفهماند
کبریت‌های بی‌خطر خیلی خطر دارند!

بهتر! فرشته نیستم، انسانِ بی‌بالم
چون ساده ترکت می‌کنند آنان که پَر دارند

می خواهمت دیوانه جان! می‌خواهمت، ای کاش
نادوستانم از سر تو دست بردارند…

•امید صباغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~naz

~naz

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
977
پسندها
26,457
امتیازها
46,073
مدال‌ها
19
سن
21
  • #12
آهِ من طوفان تهران را به راه انداخته
پایتختت را به این روز سیاه انداخته!


غیبتت جز من که روی ابر را کم کرده‌ام
آسمان شهر را در اشتباه انداخته…

•امید صباغ نو•
 
امضا : ~naz

~naz

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
977
پسندها
26,457
امتیازها
46,073
مدال‌ها
19
سن
21
  • #13
چقدر ساده به هم ریختی روان مرا
بریده غصّه‌ی دل کندنت امان مرا

قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد
به هر زبان بنویسند داستان مرا

گذشتی از من و شب‌های خالی از غزلم
گرفته حسرت دستان تو جهان مرا

سریع پیر شدم آنچنان که آینه نیز
شکسته در دل خود صورت جوان مرا

به فکر معجزه‌ای تازه بودم و ناگاه
خدا گرفت به دست تو امتحان مرا

نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل
بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا

تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد
بیا و تلخ‌تر از این مکن دهان مرا

چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو
بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا

تو نیم دیگر من نیستی؛ تمام منی
تمام کن غم و اندوه سالیان مرا

•امید صباغ نو•
 
امضا : ~naz

~naz

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
977
پسندها
26,457
امتیازها
46,073
مدال‌ها
19
سن
21
  • #14
جادوی چشم‌های تو را دختری نداشت
جادوی چشم‌های تو را دیگری نداشت

می‌خواستم وجود تو را شاعری کنم
این کار احتیاج به خوش باوری نداشت

آتش زدی به زندگیِ مردِ آذری
تقویم قبلِ آمدنت «آذر»ی نداشت

در چشم‌هات معجزه بیداد می‌کند
باید چگونه دعویِ پیغمبری نداشت؟!

یک شهر در به در شده است از حضورِ تو
یوسف هم اینقَدَر، به خدا مشتری نداشت

بر «تختِ» خود بخواب و به «جمشید»ها بگو
این مرد قصدِ غارت و اسکندری نداشت

وقتی که رفت، جنسِ دلش را شناختم
او یک فرشته بود، اگرچه پری نداشت...

•امید صباغ نو•
 
امضا : ~naz

~naz

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
977
پسندها
26,457
امتیازها
46,073
مدال‌ها
19
سن
21
  • #15
قصّه‌ی عشق غم انگیز...نمی‌فهمیدیم!
وسعت حادثه را نیز نمی‌فهمیدیم

زرد بودیم همه عمر، ولی تا گفتند:
- علّتِ زردیِ پاییز؟ نمی‌فهمیدیم!

نه، نشد غارت "یک دل" بکنیم، انگاری
ما به اندازه‌ی چنگیز نمی فهمیدیم!

سال‌ها در به درِ درک حقیقت بودیم
"شمس" را گوشه‌ی "تبریز" نمی‌فهمیدیم

فرقِ بین هوس و عشق کمی مبهم بود
از دو چشم دغل و هیز نمی‌فهمیدیم!

ما مترسک شده بودیم وَ چیزی غیر از
اتّفاق سر جالیز نمی‌فهمیدیم

"زندگی قصّه ی تلخیست..." وَ مشکل این بود
قصّه‌ی تلخ و غم انگیز نمی‌فهمیدیم


•امید صباغ نو•
 
امضا : ~naz

~naz

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
977
پسندها
26,457
امتیازها
46,073
مدال‌ها
19
سن
21
  • #16
یک منظره کشیده‌ام اما چه فایده؟
وقتی که نیستی تو در اینجا چه فایده؟

دریا به رنگ آبیِ روشن، پر از سکوت
وقتی که نیست ماهیِ دریا، چه فایده؟

بی تو به درد می خورد آیا تمامِ من؟
این شاعر همیشه‌ی تنها؟ چه فایده!

گفتی: بخند، مرد که گریه نمی‌کند
خندیده‌ام به ریش خودم، ها... چه فایده؟

در یک اتاق خیس سه در سه بدون تو
با خاطرات یخ زده‌ی ما، چه فایده...

این منظره بدون تو زیبا نمی‌شود
از من نگیر بودن خود را... چه فایده؟

باید که تا نبودن تو عادتم شود
این سرنوشت من شده... فردا، چه فایده؟

روی دلم که پا بِگُذاری شکسته‌ام
این شد جواب عشق من آیا؟ چه فایده؟

•امید صباغ نو•
 
امضا : ~naz

~naz

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
977
پسندها
26,457
امتیازها
46,073
مدال‌ها
19
سن
21
  • #17
تفکیک کردی زوج را از فرد، یعنی که
از گرمیِ دستت شدم دلسرد، یعنی که

عاشق نبودی تا بفهمی حال و روزم را
کاری که عشقت با وجودم کرد یعنی که

مانند هیزم های مصنوعیّ شومینه
می‌سوزم و پایان ندارم، درد یعنی که

محتاج دستان کسی باشی که می‌خواهد
آواره باشد در خودش این مرد، یعنی که

شب‌ها به دور از تکیه گاه و سرپناهی امن
باشد رفیق یک سگِ ولگرد، یعنی که...

چیزی نمانده تا تهِ این جاده‌ی بن بست
این راه های بی برو برگرد، یعنی که

یک روز شاید زود، شاید دیر... می‌فهمی،
زخم زبان مردمِ نامرد یعنی چه

•امید صباغ نو•
 
امضا : ~naz

~naz

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
977
پسندها
26,457
امتیازها
46,073
مدال‌ها
19
سن
21
  • #18
نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جان هم
اگرچه زهر می‌ریزیم توی استکانِ هم

همه با یک زبانِ مشترک از درد می‌نالیم
ولی فرسنگ‌ها دوریم از لحن و زبانِ هم

هوای شام آخر دارم و بدجور دلتنگم
که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم

بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی‌تفریح
فقط پاپوش می‌دوزیم بر پای زیانِ هم

قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را
چه آسان می‌کشیم این روزها بر آسمانِ هم

چه قانونِ عجیبی دارد این جنگِ اساطیری
که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم

برادر خوانده‌ایم و دستِ هم را خوانده‌ایم انگار
که گاهی می‌دهیم از دور، دندانی نشانِ هم

سگِ ولگرد هم گاهی -بلانسبت- شَرَف دارد
به ما که چشم می‌دوزیم سوی استخوان هم

گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را
چنان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~naz

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
1,716

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا