متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات عروسی | پناه سازگار کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #1
داستان: عروسی
نویسنده: پناه سازگار
ژانر:اجتماعی
خلاصه:

روایتی از یک عروسی متفاوت!
برای تغییر دید و ایجاد عشق، روایتی از دل یک دختر و پسر مستقل!
 
آخرین ویرایش
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #2
نگاهی به آیینه انداختم و خودم را در آن لباس سفید بخت نظاره کردم، لبخندی زدم و سمت هاتف رفتم!
لباس عروسم را مرتب کردم و سوار ماشین عروس شدم،
نگاهی به هاتف انداختم و لبخندی بر چهره‌ی هردومان نشست،
صدای موسیقی‌ای که خودم نواخته بودم را بلند کرد و شیشه‌های ماشین را پایین داد،

موسیقی به ‌جای‌مان صحبت می‌کرد و ما هر دو ساکت بودیم و شنوا، با بادی که به سر و صورتمان می‌خورد لذت بی‌نهایت می‌بردیم!
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #3
بعد از یک ساعت رانندگی دم تالار بزرگ و مجلل با مهمان‌های ویژه‌ای که منتظرمان بودند پیاده شدیم، دست هم را گرفتیم و چشمان‌مان را بستیم و هم‌زمان نفس عمیقی کشیدیم!
چشم باز کردیم و دوباره به هم نگاهی انداختیم و دست هم را بیشتر فشردیم و هاتف گفت:
- ما می‌تونیم!
لبخندی زدم و سری تکان دادم و وارد شدیم!
صدای جیغ و داد مهمان‌های ویژه و عزیزمان بلند شد و همه دورمان کردند!

خوش و بشی کردیم و هم‌دیگر را در آغوش کشیدیم!
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #4
اولین بارشان بود در یک جشن عروسی شرکت می‌کردند، با عروس و داماد واقعی!
برق چشمان‌شان را می‌توانستی ببینی و ذوق کنی!
من و هاتف از این که جشن عروسی‌مان را با بچه‌های بی‌ سرپرست می‌گرفتیم خوشحال بودیم!
هاتف مشکل قلبی داشت، اما امروز انگار قلبش مثل ساعت کار می‌کرد!

صدای نوای تنبک بچه‌هایی که چند سالی بود تمرین موسیقی را با من شروع کرده بودند بلند شد و بچه‌ها هورا کشان شروع به رقصیدن کردند، هاتف دست‌شان را گرفته بود و قهقهه می‌زد و می‌رقصید!
...
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #5
میلاد روپایی یکی از بچه‌های باهوش و فوتبالیستی بود که جلو آمد و کت هاتف را کشید و به او گفت:
- عمو هاتف!
هاتف سرش را پایین آورد و خم شد و گفت:
- جانم عمو!
میلاد روپایی با خجالت گفت:
- منم دوست دارم بهتون یه هدیه بدم، اما... اما... چیزی ندارم!
و سرش را پایین انداخت، هاتف روی زانوهایش نشست و دستش را زیر چانه میلاد روپایی برد و سرش را بالا آورد و گفت:
- عزیز من، تو وجودت اینجا یه هدیه‌است برا من و خاله نگار... .
میلاد روپایی بغض کرد و گفت:

- نه... می‌خوام یه هدیه بدم!
...
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #6
هاتف سریعاً پاسخ داد:
- خب... باش، هر وقت هر چیزی داشتی میاری میدی! اما الان بغض نکنیا، بخند، بیا برقص ببینم!
لبخند رضایت بر چهره‌ی میلاد روپایی نشست و گفت:
- قبول، هر وقت، هر چی که داشتم!
و شروع به شادمانی کردند... .
ساعت‌ها مشغول این جشن پرشور شدیم و آخر شب باید بچه‌ها را به خانه می‌رساندیم!
تا سال‌ها برکت وجود آن بچه‌ها در آن عروسی گریبان‌گیرمان بود!
یکی از بزرگ‌ترین برکت‌ها هدیه‌ی میلاد روپایی بود، هدیه‌ای که به موقع رسید، از تمام هدیه‌های جهان بهتر و بی مانند، نایاب!

هدیه‌ای که حتی نمی‌توان در واژه وصف کرد!
...
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #7
سه سال بعد هاتف درد قلبی شدیدی گرفت و در بیمارستان بستری شد، تمام پزشک‌ها قطع امید کرده بودند و هاتف هم هر روز با من خداحافظی می‌کرد و دلم را تکه تکه می‌کرد!
میلاد روپایی همان سال در تصادفی جانش را از دست داد و مرگ مغزی شد، قلب‌ش را به هاتف هدیه داد، همان هدیه‌ای که قولش را داده بود! "هر وقت هر چیزی که داشت"!
و حال من و هاتف بیست سالی است زندگی مشترک‌مان را مدیون برکت بچه‌های بی‌سرپرست و بدسرپرستیم و زندگی‌مان را وقف‌ زندگی‌شان کرده‌ایم!


پایان
 
امضا : پناه سازگار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا