متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان پشت لبخند، درد حکم می‌کند | راحله کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Rahel.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 407
  • کاربران تگ شده هیچ

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,560
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان: پشت لبخند، درد حکم می‌کند.
نام نویسنده: راحله
خلاصه:
رادمان‌ کیانمهر، وکیلِ جوان و توانمندی‌ست که غم در تار و پود وجودش نقش بسته و نفرت بخشی از روحش را در سیطره‌ی‌ خود دارد. دست تقدیر او را به سمت دخترکی می‌کشاند که پرنده‌ای‌ست اسیر قفس دهشتناک دهر! ناامیدی در کالبد سبزش ریشه دوانده و در انتظار سیاهی مطلق، چوب خط می‌کشد.
رادمان، قدم در مسیری پر التهاب می‌گذارد و در نقش فرشته‌ی نجات دخترک بال و پر شکسته ظاهر می‌شود.
کسی نمی‌داند آینده چه مسیری را پیش پای این دو می‌نهد و آن‌ دو را به کدامین دیار می‌برد!
همیشه در دل سیاهی شب، جوانه‌ی سپید امید قد می‌کشد و زندگی این‌بار روی دگرش را به نمایش می‌گذارد.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,560
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #2
تمام تنش کوفته است؛ واژه‌ها در قالب موری درآمده و جانش را می‌خورند! هجا‌ها اعصابش را ضعیف می‌کنند و در سرش گویی مراسم گرفته‌اند.
دلش می‌خواهد، دست روی گوش‌هایش بگذارد و فریاد بکشد: « خاموش!». لباس‌هایش را شلخته‌وار روی تخت فلزی می‌اندازد و به سوی حمام می‌شتابد، شاید که اندکی آسودگی یابد. هجده ساعت تقلا و تلاش، تاثیری جز این ندارد دیگر!
حرکت قطرات ریز آب گرم، مانند مسکنی قوی عمل می‌کنند و آرامش اندک‌اندک به وجودش تزریق می‌شود. آن‌قدر زیر دوش می‌ایستد تا صداها خاموش‌ می‌شوند و پاهایش به گزگز می‌افتند. دوش را می‌بندد. به عکس خودش در آیینه‌ی ترک برداشته‌ی گوشه‌ی حمام خیره می‌شود، به چشم‌های سیاهش که غرق در خون و خستگی بودند! به هر کس می‌تواند دروغ بگوید، اما مقابل این چشم‌های آکنده از حزن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,560
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #3
- آروم باش دلی... .
با ناتوانی و از روی اجبار لب می‌زند:
- کجایی بیام دنبالت؟
هق‌هق دخترک کاهش می‌یابد و رادمان می‌تواند قطره‌های کوچک اشک را رقص‌کنان روی صورتش تصور کند.
- توی پارک لاله‌ام!
ناگهان خشم خون می‌شود و در رگ‌هایش جاری!
- دختره‌ی احمق تو نمی‌تونستی قبل از رفتنت به من زنگ بزنی؟! اصلاً نمی‌تونستی آژانس بگیری بیای اینجا؟ مگه من تا حالا در روی تو بستم که زنگ میزنی؟ من از دست تو چکار کنم؟
هق‌هق دخترک باز اوج می‌گیرد؛ نازک نارنجی بود دیگر، طاقت فریاد نداشت!
- بب... ببخشید!
رادمان از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زند! شاید اگر همین الان چاقوی برنده‌ای را در سینه‌اش و مرکز حیاتش فرو کنند؛ حتی ذره‌ای خون نیاید!
چشم‌هایش را روی هم می‌گذارد و با دست فارغش پیشانی بلند و چین‌افتاده‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,560
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #4
- آره، خودم دستت رو گذاشتم توی دست سپهر ولی هنوز وقتی اینجوری صدام میزنی قلبم پر میزنه سمت همون احساس مدفون شده!
مردمک‌های عسلیِ دلناز می‌لرزند. اشتباهش، خطای بزرگش، قابل جبران نبود!
لب‌های سفید رنگ کوچکش می‌لرزند و برق افسوس چشم‌هایش را کور می‌کند.
- رادمان؟
رادمان خسته از اتفاقات پایان‌ناپذیر زندگی‌اش، برآشفته می‌شود و فریاد برمی‌آورد.
- رادمان مُرد دلناز... مُرد! تا کی تو و اون عشقت به مشکل بخورین و من این وسط بسوزم هان؟! تا کی تقاص پا پس کشیدنم رو پس بدم؟ فکر کن همون موقع که جفت چشمات رو گرد کردی و زل زدی تو‌ی چشمام و گفتی یا سپهر یا مرگ، رادمان مُرد... قلبش ایستاد و راحت شد از شر این نگون‌بختی!
تن گوشت‌آلود و تپل دلناز می‌لرزد و از ترس خود را در آغوش می‌کشد. قطره‌های اشک در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,560
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #5
- چکار کردم؟! رادمان من از بچگی تو رو دوست داشتم... ولی نمی‌فهمیدی! نمی‌خواستی من رو!
رادمان کنارِ دیوار سر می‌خورد و زانو می‌زند. تکه‌ی تیز و برنده‌‌ی سفال را از مقابلش برمی‌دارد و مشغول بازی با آن می‌شود. تمام اجزای بدنش درد می‌کند. این که نامش را قلب نهاده‌اند به جای خون، درد پمپاژ می‌کند؟! نفسش سنگین است و دلش داغ! حنجره‌اش می‌سوزد از حجم فریادهای افسار گسیخته! فرهاد اگر به عشق شیرین رو به کوه و بیابان نهاد، او اما برای گریختن از دامِ بی‌خردی اطرافیان به بیابان خواهد آمد!
قطره‌ای از دریای وسیع دردهایش، کویر خشک صورتش را تر می‌کند. لب می‌گزد و آوای بلند گریه‌ی دلناز، عصب‌هایش را تحریک می‌کند. می‌ترسد از عصیان. خدا نکند کارد به استخوانش برسد، و گرنه طغیان می‌کند و ویران!
- هیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,560
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #6
مشت آب خنکی را به صورتش می‌پاشد و به چهره‌ی خود درون آیینه‌ی مربع شکل روشویی خیره می‌شود.
قطره‌ای آب به سمت آیینه پرتاب می‌کند و سرش را کلافه‌وار تکان می‌دهد و در دل زمزمه می‌کند:
- این طوفانم می‌گذره رادمان!
حالت تهوع و سرگیجه گریبانش را می‌گیرد. بیشتر از بیست و چهار ساعت از آخرین وعده‌ی غذایی‌اش می‌گذرد و معده‌اش حق اعتراض دارد؛ اما با غده‌ی چسبیده در گلویش چه کند؟!
به سمت آشپزخانه‌ی کوچک می‌رود و لیوانی را از کابینت ام‌دی‌اف سفید برمی‌دارد و زیر شیر آب می‌گیرد و یک نفس سر می‌کشد. به سمت یخچالِ نقره‌ای سمت چپ آشپزخانه می‌رود و درب آن را باز می‌کند. چشم‌هایش را بین قفسه‌ها و خوراکی‌های مختلف می‌گرداند. دلناز انگار با خودش اشتهایش را نیز برده بود. نان‌لواش را برمی‌دارد و از قالب پنیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.
عقب
بالا