متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان سر به مهر | افسانه نوروزی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Afsaneh.Norouzy
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 242
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان: سر به مهر
ژانر: #عاشقانه
تگ: ویژه
خلاصه:
بازی پر خبط و خطایی که دیگران به راه انداختند، حالا به گردن داریوش افتاده.
اسرا نمی‌خواهد که هم‌بازی مردی چون او شود، اما در ورطه‌ی بیچارگان، چاره‌ ته کشیده و این تنها ممکنِ ماجراست!
در شوراب سرنوشتی که جدال به راه انداخته، جنگ نرمی شکل می‌گیرد بین دو تن!
تفاوت رقم می‌زند احساس را!
داریوش در پیِ بردن، به آب و آتش می‌زند. اما خبر ندارد برنده‌ در این بازی تنها بازنده است!

سر به مهر.jpg
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #2
قطره‌ای روی گونه‌اش چکید. روی دست داریوش هم چکیده بود. نگاه هر دو به آسمان جلب شد و بعد مثل یک هدف از قبل تعیین شده روی یک دیگر نشست!
اسرا قطره باران پای گونه‌اش را با لمس سر انگشتان ظریفش پاک کرد. داریوش که دیگر کارش تمام شده بود؛ حینی که پایش را روی سکو قرار داده و مشغول بستن بند کتانی صحرایی‌اش بود، گفت:
- مثل این که می‌خواد بارون بیاد. اسرا بار و بندیل رو ببند تا عینهو موش آب‌کشیده نشدیم!
اسرا به یاد آورد که داریوش چقدر از زیر باران ماندن و خیس شدن لباس‌هایش متنفر است. تعلل نکرد. با دستانی فرز همه چیز را جمع کرد.
داریوش هم به مددش آمده و کارها سرعت گرفته بود. باران اما از آن‌ها سرعتش بیشتر بود. تا وسایل را جمع کنند و به سمت ماشین راه بیفتند، شیر ناودان آسمان باز شده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #3

بی‌اختیار رکوع کرد تا نفس منقطعش جا بیاید. داریوش خودش هم نفس نفس می‌زد. نگاهی به اطراف کرد و بعد به اسرا! بی‌اختیار دست اسرا را بیشتر فشرد. اسرا سر بلند کرد و برای چند لحظه میهمان نگاه‌های هم شدند.
صورت گرگرفته اسرا گل انداخته و پلک‌های بلند برآمده‌اش خیس و اندکی در هم فرو رفته بود. ابروهای مرتبش هم از گزند قطرات باران بی‌بهره نمانده بود.
داریوش دست اسرا را دوباره کشید. این بار به مقصد نزدیکی خودش! سر پیش کشید و با نگاهی وسواس‌گونه دسته‌ای از موهای خیس او را که مسیر فرو رفتن در چشمش را در پیش گرفته بودند، کنار زد.
اسرا نفس کشیدن فراموشش شد. همه آن داغی و التهاب و نفس زدن را از یاد برد. داریوش با حرکتی نرم مو را کنار کشیده و دستش اما هنوز کنار صورت اسرا ماند بود.
حرارت کف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #4
اسرا به مانند مجسمه‌ای بی‌جان، خشک شده بود. در این حرکات رفت و برگشتی که داریوش میهمانش کرده بود. برای لحظه‌ای حس کرد دنیا را از او گرفتند... کوبش‌های قلب این مرد نای نفس‌های او بود. دنیایش بود!
سرش پایین افتاد. لذتش را برده و حالا خجالت برایش مانده بود. چرا عقب نکشیده بود؟ چرا پس نزده بود؟ مگر او نمی‌دانست آن آغوش برای او نیست؟ مگر نمی‌دانست ماندنی نیست؟ آه کشید.
باران کم شده بود. صدای چند پرنده که در آسمان پر پرواز گشوده بودند، به گوششان رسید. نسیم خنکی وزید و اسرا با آن لباس‌های خیس لرز گرفت. داریوش تمام ناراحتی‌اش از احتمالا خجالتی بود که او با این حرکت اسرا را با آن درانداخته. دست زیر چانه او گذاشت و نگاه فراری او را به دام انداخت.
- یه چیزی ازت می‌خوام اسرا!
اسرا نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #5
بی‌قرارتر فشاری به بازوی اسرا وارد کرد و سر دختر که به صورت خودکار دوباره نزول کرده بود، بالا پرید.
- اسرا من همه کار می‌کنم تو رو خوب کنم. تو فقط بهم یه قول بده!
صوت کلامش چقدر جدیت داشت. چقدر دردکشیدگی داشت. چقدر محتاج یک تأیید بود. نگاه اسرا در چشمان داریوش شکسته بود. خوبش کند؟! کجای او را خوب کند؟! روح مرده‌اش را؟! خوب شدنی بود اصلا؟! چرا حالا؟! نوشدارویش بعد از مرگ روح او مثمر ثمر واقع نمی‌شد که! او چهار سال پیش مرده بود. زیر همان دست‌ها! زیر همان صلابه‌ها... درد چهار ساله‌اش حالا دیگر بزرگ شده و روی پای خودش راه می‌رفت. دیگر نیازی به نوش‌دارو نبود که!
سخت بود. این متکلم وحده بودن به داریوش فشار وارد کرده و او سخت می‌توانست جملاتش را ادا کند. اما مسئله "باید" بود!
- بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا