نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان اینجاستیس | NAST کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع NASTrr
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 256
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

NASTrr

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
42
 
ارسالی‌ها
7,921
پسندها
55,486
امتیازها
96,873
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
اینجاستیس_3.jpg
نام اثر: اینجاستیس
نام نویسنده: نسترن پازکار
ژانر: #درام #فانتزی #اجتماعی
خلاصه: جرعه‌ی کوچک نور از تاریکی سر در می‌آورد. تاریکی‌ای که چراغ‌هایش را خاموش کرده بودند. جرعه‌ی نور را خاموش می‌کنند.
در گوشه‌ای به فکر انتقام بود که زیبارویی دنیایش را زیر و رو کرد. جهان درحال دگرگونی است و انقلابی نفرین شده در راه است تا وظایف همه را به آن‌ها یاد آورد کند و امیدی رقم بزند.
 
آخرین ویرایش
امضا : NASTrr

NASTrr

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
42
 
ارسالی‌ها
7,921
پسندها
55,486
امتیازها
96,873
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #2
صدای فریاد‌ها دیگر به گوش نمی‌رسید، همه را کشته بودند و گیاهان را به سوگ نشانده تا از خطر احتمالی‌ای که فقط از آن شنیده بودند و جزئیات‌اش در ویرانی سالیوان‌ها نابود شد جلوگیری کنند. ویلیام به همراه سربازانش در سه جنگ تمام سرزمین را ویران کرده و گیاهان مادر را خشکانده بودند تا از تولد ابرقدرتی جلوگیری کنند.
خاک‌ از خون فرزندانش گلگون و سبزی افسانه‌ای این سرزمین به سیاهی کشیده شد. زنی با ردای سفید و تزئین شده با تور در گوشه‌ای ایستاده بود، ردایی که با کثیفی و لکه هیچ آشنای‌ای نداشت و حتی ذرات خیس خاک هم از آن سرازیر می‌شدند. سلن به لطف قدرتی که داشت به آسانی توانست فریا را که پست به او ایستاده بود پیدا کند، با آرامش همیشگی‌اش گفت:
- فریا باید بریم! خدایان می‌خوان این‌جا رو به آتش بکشن.
زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : NASTrr

NASTrr

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
42
 
ارسالی‌ها
7,921
پسندها
55,486
امتیازها
96,873
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #3
فریا سرش را بالا آورد و جمله‌ای را بر زبان آورد که سلن مشتاق شنیدن آن بود.
- افسانه‌های کتابِ غار حقیقت دارن.
لبخند روی لبان سلن جا خوش کرد، پس از چندین سال اجدادش می‌توانستند شاهد پیروزی او باشند دو جنگی نهان.
- تو نمی‌تونی اون رو بزرگ کنی.
با این حرف سلن، فریا نگاه گرفت از کودک و به سلن چشم دوخت تا از گفته او مطمئن شود، سلن از چشمان فریا خواند که با خود چه فکری می‌کند پس پیش دستی کرد و گفت:
- ببین منظورم این نیست که از اهداف دست کشیدم. ما باید در کنار خدایان باشیم تا هواستیا قدرت بگیره و رشد کنه و این سال‌ها طول می‌کشه.
سلن نفس عمیقی کشید و تمام امیدش را گره زد به کودک. سرزمین شماره چهار جایی بود که از همه نسل در آن دیده می‌شد. سلن چشم‌هایش را بست، مرواریدهای سفید کنار شقیقه‌اش به رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NASTrr

NASTrr

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
42
 
ارسالی‌ها
7,921
پسندها
55,486
امتیازها
96,873
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #4
دلش برای پدرش تنگ شده. مداد آبی درون دست‍انش را روی صفحه کاغذی که خط‌های فرضی روی آن کشیده است رها می‌کند؛ صاف نشست و به در چوبیِ روبه‌رواش چشم دوخت صداهایی از پشت در به گوشش می‌رسید چشمان‌اش را ریز و گوش‌هایش را تیز می‌کند صدای مادرِ مهربانش کارینا و مارگارت زنِ طغان دامدار است.
- همین قدر کره تونستم بیارم! بقیش رو طغان فروخت به یه شهری که با پولش صدتای ما رو می‌خَره، خداروشکر انصاف دا... .
دخترک ادامه حرف‌های آن‌ها را نشنید، دایره‌ای بزرگ جلویش باز می‌شود مانند ورودی یک غاز، درون‌اش آبیِ تیره است، ستاره‌ها به زیبایی می‌درخشیدند و نور‌های کوچکی در رقص هستند. از پَس تاریکی‌ها دستی متعلق به یک فرد کوچک جثه و تقریبا هم سن دیانا به سوی او دراز می‌شود، نرمی و سفیدی دست‌هایش هر کسی را وسوسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : NASTrr

NASTrr

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
42
 
ارسالی‌ها
7,921
پسندها
55,486
امتیازها
96,873
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #5
لبخند زیبایی می‌زند و می‌گوید:
- سلام آبجی!
دیانا چشم‌هایش را ریز و به پسرک نگاه می‌کند ولی او را به یاد نمی‌آورد. پسر دوباره لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- من هنوز پا به دنیای شما نذاشته‌ام. شاید برات کمی عجیب باشه اما کسی که الان توی شکم مادرته، قراره وقتی به دنیا اومد من باشم، برادرت... !
دیانا با تعجب به سر تا پای پسرک نگاه می‌کند و با خود می‌گوید؛ این پسر با این قد و قواره در شکم مادرم است؟! چطور جا شده؟ حتما دروغ می‌گوید... بیلی متوجه تردید دیانا می‌شود دست‌اش را می‌گیرد و او را تا کنار دریاچه به دنبال خودش می‌کشد. در فاصله‌ی اندکی از دریاچه می‌ایستند، درحالی که هنوز دست دیانا در دست‌اش است به دریاچه اشاره می‌کند. در میان امواج آب دو گوی سیاه و قرمز در دایره‌ای که روی شن‌های کف دریاچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NASTrr
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا