• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان مستغرق | یکتا عنصری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع YEKTA ONSORI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 201
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,407
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
عنوان: مستغرق
نویسنده: یکتا عنصری
ژانر:#تراژدی #اجتماعی #عاشقانه #تریلر
خلاصه:
ستون خانه‌اش از همان کودکی، آوار گشت و آرزوهایش، زیر خرابه‌های آن تباه شد. سال‌ها بعد، با قرحی که وجودش را تسخیر کرده بود آشیانه‌ای از نو ساخت و به خوشبختی رسید، اما زخم‌ها بسته نمی‌شوند! وقتی پای گذشته‌اش به میان می‌آید، خواه و ناخواه جان می‌درد و دردهای کهنه بر جانش ناسور می‌شوند. دردهایی که تنها یک دلیل می‌تواند داشته باشد؛ «زخم‌ها حافظه دارند»​
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,407
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
همهمه‌‌ها بالا گرفته بود و صدای موسیقی سنتی آذری، در فضای آزاد باغ اکو می‌شد. با این صدای بلندِ تبل‌ و دمبک‌ها مگر می‌شد چیز دیگری هم شنید؟! رو ترش کرد و با تک سرفه‌ای جواب ایرماک را داد.
- اینجا خیلی شلوغه میشکام، من بعدا بهت زنگ می‌زنم.
قطع کرد؟! چه بلایی سر این مرد آمد که این‌گونه سر به هوا شد؟ حتی مجال خداحافظی کردن را هم به میشکایش نداد و قطع کرد! مردِ میانسالی دستمال به دست، خرامان خرامان خود را تا پای آب‌نمای قدیمی وسط باغ رساند و ثهلان، ناخواسته نگاه خیره‌اش را به سمت او که با رقص آذری‌اش، معرکه راه انداخته بود گرفت. نیش‌خندی نثار حرکاتش کرد و اطراف ل**ب‌های کشیده‌اش چند چروک ریز افتاد. چه راحت پایکوبی می‌کرد و بی‌خیال...! اصلاً برایش مهم نبود، جای خالی این مرد در جشن را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,407
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
- ببین‌ ها، آقای متنفر از کت و شلوار کراوات بسته!
لبخند روی ل**ب‌هایش، جایش را به هاله‌ی براقی درون چشم‌های میشی‌اش داد.
- این کی انقدر بزرگ شد؟ یه دفعه عروسی کرد!
برای پس زدن آن بغض لعنتی، پلک‌هایش را در آغوش هم رها کرد. خوشحال باشد از داماد شدن این مرد یا... پریشان شود از این دلتنگی و بی‌وفایی؟!
نگاه دلگیرش را از کت و شلوار زرشکی داماد، به عروس سفیدپوشی که موهای نارنجی‌اش، جلوه‌ی خاصی روی ساتن ساده‌ی لباسش ایجاد کرده بود گرفت. آن مردِ کوچک راستی راستی عروسی کرده بود!
قند در دلش آب شد و ریختن چیزی درون قلبش را احساس کرد. به گمانم، چیزی مثل دل‌تنگی به سقف قلبش بارید! در این روزِ فرخنده گویی، تنها او اضافی بود و بس‌. مژه‌های کوتاهش را به بالا سوق داد و با چشم‌های خسته‌اش، به فانوس‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,407
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
سر پایین انداخت و با انتهای بوتین سیاهش به سنگِ کوچکی ضربه زد.
- خوش باشین، همیشه خوب باشین!
سرش را به آرامی بالا آورد و... امّان از خاکسترِ چشمانی که در کثری از ثانیه، مقابل چهره‌اش نقش بست. بدون لحظه‌ای درنگ خودش را به عقب کشید. ل**ب گزید و نفس در سینه‌اش حبس شد. دید؟ ندید؟ حقا که اگر دیده بود، تازه بدبختی آغاز می شد. به سختی دم گرفت و در دلش ناسزایی گفت به خودش و حواسِ پَرتش. این‌جا دیگر جای ماندن نبود، در مخیله‌اش هرگز احتمال رو در رو شدن را نپنداشته بود. آماده نبود و واهمه‌‌ای که در دل داشت، حکم به رفتن می‌داد. راهش را از زیرِ سایه‌ی درختان گرفت تا مبادا هویتش هویدا شود. راهش را در پیش گرفت که برود، برود و فرار کند از گذشته‌ای که به دنبالش افتاده بود. چیزی تا رسیدن به دروازه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,407
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
دستِ زِبرش را مقابل دهانش نهاد و سعی کرد، بغضش را به روی ثهلان نیاورد. ثهلانی که حالا؛ دست بر دیوارِ آجری کنارش شده بود؛ از فرط دلتنگی... برای سرِپا ماندن! با دقّت بیشتری به تماشای ثهلانش ایستاد. این‌بار، نقشِ لبخندِ جان‌داری بر ل**ب‌های خشکیده‌اش کشید. او می‌خندید و ثهلان... بغض امانش را بریده بود! بغضی که رو نبود، از درون قلبش را مچاله می‌کرد. خنده‌اش شدت گرفت و خستگی ناشی از سرِپا ماندنش را روی زانوهای ضربدری‌اش انداخت.
- می‌دونستم! به خدا که می‌دونستم میای ثهلان، من گفتم! به همه گفتم اون برمی‌گرده.
صدایش از آن فاصله، به سختی رسید؛ امّا اثر کرد. دمِ عمیقی گرفت و با همان لبخند رعنا، موج شد و به سمتِ ثهلان شتافت. ثهلان امّا هاج و واج نگاه می‌کرد. او به سختی می‌دوید و ثهلان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,407
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
لبخندش افزون شد و در محوطه‌ی ساکتِ آن‌جا طنین انداخت. برخلافِ محل جشن، این‌جا آرام بود. تنها صدایی که به گوش می‌رسید؛ نجوای گنجشک‌های روی درخت‌ها بود که بر شاخه‌ درختی نمایش برگزار و چهچهه می‌کردند. ل**بِ پایینش را گاز گرفت و خیره شد در چشمان درشتش که از لغزش، بی‌شباهت به آونگ نبودند.
- ثهلان! پسرم دعاهام مستجاب شد، نمی‌دونی چقدر خدا خدا کردم که فقط یه بار دیگه صورتت رو ببینم.
با دقّت بیشتری نگاهش کرد. لبخندش دندان‌نما شد و در وصف تغییری که طی این مدّت رخ داده بود عاجز ماند. ثهلانی که حالا سر به زیر انداخته بود.
- بزرگ شدی... مرد شدی! خدایا شکرت این روز رو هم دیدم! بیا، بیا تو هم تو جشن داداشت باش.
حرف آخرِ مادرش، تیری شد و در قلبش فرو رفت. تک سرفه‌ای کرد و سرش نبض زد از آب دهانش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEKTA ONSORI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا