متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌ شات رمان باند مافیا | sepideh13 کاربر انجمن یک‌رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Sepideh.T

کاربر برتر
سطح
30
 
ارسالی‌ها
2,443
پسندها
18,978
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد رمان: 3152
ناظر رمان:
-Sinere lovable
نام رمان: باند مافیا
نام نویسنده: sepideh13
ژانر:
#مافیایی
خلاصه: باندی‌ وجود داره که کابوس خیلی از پلیس‌ها شده؛ باندی که بدون هیچ نگرانی مخالفنش‌ رو مثل مهره‌هایی سوخته از بازی بیرون می‌کنه! ولی واقعا راز این باند خطرناک چیه؟ چرا بعد از این همه سال کسی موفق به دریافت کوچک‌ترین اطلاعات از این باند نشده؟!
 
آخرین ویرایش

Sepideh.T

کاربر برتر
سطح
30
 
ارسالی‌ها
2,443
پسندها
18,978
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #2
نگاهش به دختری که کنارش ایستاده بود افتاد؛ ریزنقش بود و اون‌قدر لاغر و نحیف بود که آدم حس می‌کرد با کوچک‌ترین‌ ضربه‌ای استخوان‌هاش می‌شکنن‌؛ کبودی زیر چشم چپ حاکی از تمرینات سختشون‌ بود.
احمدی که دید مایکی‌ داره از پله های آهنی‌ خرابی‌ پایین‌ میاد با صدای آرومی گفت:
- توی تمرینات‌ چطور بودی؟
دختر نگاه گذرایی‌ به احمدی کرد و گفت:
- افتضاح!
احمدی که حواسش بود کسی صداش رو نشنوه‌ گفت:
- می‌کشنت‌... .
احمدی متوجه شد دختر ترسیده، ادامه داد:
- ولی نترس، اگه کاری که بهت میگم رو بکنی زنده می‌مونی!
دختر سریع گفت:
- چی‌کار؟!
احمدی فلش‌ رو به طور نامحسوسی‌ توی دست دختر گذاشته و گفت:
- اینو‌ به نزدیک‌ترین اداره‌ی آگاهی بده و بگو که این اطلاعاتی هست سروان دوم فرید احمدی تونسته‌ پیدا کنه!
دختر سری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sepideh.T

کاربر برتر
سطح
30
 
ارسالی‌ها
2,443
پسندها
18,978
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #3
بالاخره بعد از چند دقیقه‌ به جاده‌ی اصلی رسید؛ باز هم شروع کرد به دویدن، حتی یه ماشین هم از اون‌ جاده‌‌ای که اطرافش‌ بیابان‌ بود رد نمی‌شد.
هنوز می‌دوید، صدای تپش‌ قلبش‌ رو می‌شنید، نفس کم آورده بود، خم شد تا نفسی تازه کنه که صدای بوقی رو پشت سرش شنید.
با تعجب به ۲۰۶ آلبالویی نگاهی کرد، نگاهش به راننده‌ی اون که دختر جوانی بود افتاد.
- حالت‌ خوبه؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
نگاهی به اطرافش‌ کرد و ادامه‌ داد:
- توی این بیابون... می‌تونم‌ کمکت‌ کنم؟!
دختر بریده بریده گفت:
- میشه... میشه‌ منو‌ به... به اداره‌ی آگاهی‌ ببرین‌... خواهش می‌کنم؟!
- البته‌، سوار شو، پدر من سرهنگ‌ هست، می‌تونه‌ کمکت‌ کنه!
دختر با خوش‌حالی‌ سوار شد، هنوز فلش رو محکم‌ توی دستش‌ گرفته بود.
- اسمت‌ چیه؟
دختر گفت‌:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sepideh.T

کاربر برتر
سطح
30
 
ارسالی‌ها
2,443
پسندها
18,978
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #4
شیدا بعد از کمی مکث دستش‌ رو دراز می‌کنه و کیف‌ مشکی‌ رنگ‌ لپ تاپ رو برداشت؛ نگاهی به خورشید کرد و لپ‌تاپ رو در آورد و فلش رو وصل کرد.
شیدا: نمی‌تونم اطلاعاتش رو ببینم‌... انگار رمز می‌خواد.
خورشید نیم‌نگاهی به مانیتور‌ انداخت و بدون گفتن حتی یک کلمه با دست راستش شروع کرد به زدن چندتا‌ دکمه.
شیدا سعی کرد کدی‌ رو که خورشید می‌زنه حفظ کنه، اما حرکت دست‌ خورشید اون‌قدر سریع بود که چنین کاری برای شیدا غیر ممکن بود.
خورشید همون‌طور که نگاهش به روبه‌روش‌ بود گفت:
- چی‌ شد؟ باز شد؟
شیدا همون‌طور که یکی از فایل‌ها رو باز می‌‌کرد گفت:
- آره!
خورشید اخم ظریفی کرد ولی شیدا متوجه نشد، گفت:
- اطلاعات‌ رو بخون.
شیدا سری تکون داد و گفت:
- خب تاریخ سه‌تا معامله هست، به ترتیب توی بندر انزلی، کیش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sepideh.T

کاربر برتر
سطح
30
 
ارسالی‌ها
2,443
پسندها
18,978
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #5
شیدا با چرب زبونی‌ گفت:
- خورشید جون... به نظرت با این اطلاعاتی که به پلیس‌ها میدم‌ ممکنه‌ دستگیرم نکنن‌ و آزاد‌ بشم؟!
خورشید از همون اول که لحن شیدا رو شنید فهمید که قصد داره کاری کنه تا این به اصطلاح دختر یه سرهنگ آگاهی دلش براش بسوزه و راهی برای نجات پیدا کردنش‌ پیش پاش بذاره!
خورشید جواب سوال شیدا رو نداد، فقط با لحنی جدی پرسید:
- کی این فلش رو بهت داد؟
شیدا که از لحن خورشید جا خورده بود گفت:
- یه پلیس.
خورشید عصبی داد زد:
- می‌دونم یه پلیس! اسمش چی بود؟ درجه‌ش چی بود؟ مگه خنگی‌ که متوجه‌ منظورم نمیشی، هان؟!
خورشید هان آخر رو با داد گفت‌.
شیدا با چشم‌های درشت‌ شده‌ش به خورشید نگاه کرد، گفت:
- چی شده؟ حالت خوبه؟
خورشید که هنوز عصبی فلش‌ رو گرفت‌ و داد زد:
- کی این کوفتی‌ رو بهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sepideh.T

کاربر برتر
سطح
30
 
ارسالی‌ها
2,443
پسندها
18,978
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #6
خورشید کلت کوچیک‌ اما خوش‌دستی رو از کنارش بیرون آورد؛ روی بعضی از جاهاش‌ نگین کاری شده بود و روی دسته‌ی اون حرف (T) نوشته شده بود.
شیدا با ترس گفت:
- تو... تو کی هستی؟!
خورشید شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- گفتم‌ که.‌‌.. من خورشیدم‌ و تو کسی هستی که باید بمیره!
شیدا نفسش‌ رو حبس کرد و خورشید ماشه‌ی کلت رو‌ کشید؛ جای گلوله‌ی روی پیشانی شیدا خودنمایی‌ می‌کرد و خون رو صورتش‌ سرازیر شده بود.
خورشید با انزجار قطره‌ خون‌هایی رو که روی گونه‌ش‌ ریخته بود پاک کرد.
ماشین رو کنار یه ون و یه کمری‌ مشکی که کنار جاده پارک شده بودن نگه‌ داشت.
با اخم نگاهی به سه مرد روبه‌روش‌ کرد؛ دو نفر لباس‌های اسپرت‌ طوسی و سورمه‌ای رنگی پوشیده‌ بودن‌ و نفر آخر کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت.
خورشید گفت:
- خب؟
مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا