متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان زنجیر | حنانه بامیری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Hana.BanU ☯
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 216
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,885
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان: زنجیر
نویسنده: حنانه بامیری
ژانر: #جنایی #معمایی
خلاصه: سماع... سازمانی با تشکیلات ویژه، کشتار در نقابی از عدالت... قهرمانی پارتیزانی. سوگندی که تا جان در بدن دارم باید وفادارش باشم... اما یک اتفاق تلاش‌هایم را پوچ می‌کند و سوگندم را می‌شکند؛ عقایدی که لگدکوبِ احساسات می‌شود. یک نام، نام پدرم!
 
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,885
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #2
باز شدن درب شکلاتیِ آپارتمان به منزلۀ اذن ورود صاحب خانه و دعوت وی از من است؛ نفس در سینه حبس شده‌ام را بیرون می‌فرستم و برای رهایی از اضطرابی که جانم را فرا گرفته دستانم را مشت می‌کنم؛ هیچ واقعه‌ای قرار نیست رخ بدهد و تنها یک ملاقات پدر و پسر غریبانه خواهد بود.
نگاهی به موهای بلوند رها بر روی شانه‌هایش می‌اندازم و چین و چروک‌های زیر چشمانش را از نظر می‌گذرانم؛ او باید همسرِ سابق ماکسیم ایوانف و همسر فعلی و دوم پدر من باشد! لبخندی می‌زند و از لبخندش چین‌های گونه‌اش نیز آشکار می‌شوند. لبخندش را با یک لبخند سرد پاسخ می‌دهم و با کنار رفتن از مقابل در کوچک ورودی، راه را برایم باز و به مبل کنار شومینه اشاره می‌کند. می‌نشینم و از کنارم عبور می‌کند. صدای پاشنۀ کفش‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,885
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #3
- من اِدموند زاکبرگ مستند ساز هستم؛ می‌خوام اگه مشکلی نداشته باشه یک مستند کوتاه درباره بازماندگان سانحه هوایی 2006 داشته باشیم. اگر اشتباه نکنم شما یکی از بازماندگان هستید.
ماکسیم یانه... پدرم پیپ را گوشۀ لب می‌گذارد و دودش را عمیق بیرون می‌فرستد.
- بله، اما چند ساله که این حادثه‌ رخ داده؛ کسی دیگه فکر نکنم براش مهم باشه.
رادیو ضبط را آماده می‌کنم و همانطور که مشغول آماده سازی وسایل صوری‌ام هستم می‌گویم: حادثه‌ها فراموش نمی‌شن؛ فقط از نسلی به نسل دیگه منتقل می‌شن.
- بله درسته.
و به خانمی که همسرش به نظر می‌رسد با زبان روسی سخن می‌گوید و او به آشپزخانه می‌رود. دستگاه را روی میز می‌گذارم و شروع به سخن می‌کنم.
- در خدمت آقای ایوانف هستیم؛ مؤسس و مالک شرکت خودروسازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,885
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #4
با لبخندش اجازه می‌دهد و من نفس در سینه حبس می‌کنم؛ برای لحظات پر تنش اعتراف.
- آقای ایوانف... اوه نه ببخشید، آقای رودریگز...
ثانیه‌ای مکث می‌کنم تا واکنشش را از صدا زدن با نام اصلی‌اش ببینم؛ ابروانش درهم گره می‌خورند و چین و چروک‌های عمیق اخم در میان پیشانی‌اش می‌نشیند.
- زندگی فرزندانتون رو با چی معاوضه کردید؟
روی صندلی جابه جا می‌شود و سیبِ گلویش از فرو بردن آب دهانش تکان می‌خورد.
- متوجه نشدم؟
این بار می‌توانم پوزخندم را آزادانه روی لب بنشانم بدون اینکه ترسی از عکس العمل پدرم داشته باشم.
- زندگی فرزندانتون رو با چی معاوضه کردید؟ با چی معامله کردید؟ پول، قدرت، زندگی جدید در یک شرایط بهتر؟
چشمانش را تنگ می‌کند و بیش از پیش اخم؛ تک تک اجزای صورتم را موشکافانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hana.BanU ☯
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,885
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #5
- هیچی امکان نداشت و امکان پذیر شد بابا؛ امکان نداشت پدرم زنده باشه وقتی خودم موقع سقوط در آتیش سوختن هواپیما رو دیدم. امکان نداشت یک پدر جان فرزندانش رو به خاطر طمع معاوضه کنه؛ امکان نداشت یک نفر انقدر سنگ دل باشه که با هویت یک نفر دیگه چهارده سال زندگی بکنه.
کمی به سمتش خم می‌شوم و نگاهی به اطراف می‌اندازم تا از خالی بودن سالن اطمینان یابم.
- تکلیف من که مشخص بود؛ چهارده سال با چه فلاکتی زندگی کردم و هر روز آرزوی مرگ کردم. تو چرا با خانوادت این کارو کردی؟ چی توی زندگیت نداشتی که توی مسکو اومدی دنبالش؟ همسرت کم دوستت داشت؟
حلقۀ اشک در چشمانم می‌نشیند و من برای کنترلش صدایم را بلند می‌کنم.
- چی نداشتی که تن به این ذلّت دادی؟ جون دو تا پسرت رو در ازای این زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hana.BanU ☯
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا