- ارسالیها
- 213
- پسندها
- 1,989
- امتیازها
- 11,933
- مدالها
- 10
رفتیم خرید لباس عروس برای خواهرم من هفت سالم بود و همیشه یه چیزایی تو جیبم داشتم، دست کردم یه مداد شمعی برداشتم و شروع کردم خط کشیدن روی لباس عروس.
بعد دیدم صاحاب مغازه حواسش داره میاد اینجا مداد رو انداختم تو جلو پای پسر خودش.
بدبخت بچه هه یه کتکی خورد دلم خون شد
مغازش دوربین داشتا منم قشنگ دیده میشدم زنیکه خل نرفت چک کنه
بعد دیدم صاحاب مغازه حواسش داره میاد اینجا مداد رو انداختم تو جلو پای پسر خودش.
بدبخت بچه هه یه کتکی خورد دلم خون شد
مغازش دوربین داشتا منم قشنگ دیده میشدم زنیکه خل نرفت چک کنه