- ارسالیها
- 3,047
- پسندها
- 55,487
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 41
- نویسنده موضوع
- #61
گبریل پس از رفتن ماریا، به طرز اورژانسی روز را جایگزین شب کرده بود. او حالا داشت از مردم شهر فحش میخورد؛ اما اهمیتی نمیداد. روی سبزهها، درست دم در زرد و نارنجی خانه ساعتیاش نشسته بود و یک فنجان عسل مینوشید. حتی یک ثانیه هم به مغز نیت خطور نمیکرد که همکلاسی خود خداپندارش، در همان حوالی باشد! پسر هفده ساله بیچاره، روبه روی خانه ساعتی ایستاده بود و به حرفهای توماس گوش میکرد.
آن کوتوله که موهایش از وسط سرش ریخته بود و با یک جفت پای آهنی بلند حرکت میکرد، قصد داشت هرچه زودتر آئورا را به مدار خود باز گرداند.
- گفتم دستت رو بالا ببر! اینطوری نه... اینطوری... باورم نمیشه!
با حرص و اخم، جلو رفت و بازوهای نیتن را با یک دستش تنظیم کرد. آن پسر چرا انقدر شل و ول بود؟
- گبریبل انقدر خشخش...
آن کوتوله که موهایش از وسط سرش ریخته بود و با یک جفت پای آهنی بلند حرکت میکرد، قصد داشت هرچه زودتر آئورا را به مدار خود باز گرداند.
- گفتم دستت رو بالا ببر! اینطوری نه... اینطوری... باورم نمیشه!
با حرص و اخم، جلو رفت و بازوهای نیتن را با یک دستش تنظیم کرد. آن پسر چرا انقدر شل و ول بود؟
- گبریبل انقدر خشخش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.