- ارسالیها
- 3,053
- پسندها
- 55,659
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 41
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #41
- دیگه بیشتر... نمیتونم!
زیر پاهایشان، سبزههای تازه و گلهای صورتی را لگد میکردند. صدای خندهشان سمفونی را رقم میزد.
- زود باش تنبل خان!
چشمهای ماریا حالا دو جفت بادوم شکلاتی خوشمزه و پرانرژی بود! هر روز میتوانست تکهگاه رُزِ قصههایش باشد؛ اما اگر اینطور فکر میکرد، قدر لحظههای کنار او بودن را نمیفهمید. نگاهش را از پیراهن زرد و موهای مواج او بر نمیداشت؛ طوری که انگار آخرین صحنهایست که میبیند. به عنوان آخرین تصویر زندگیاش باید ماریا را میدید و بعد کور میشد.
نفس میکشید، عطر بودن در کنار او را میبلعید گویا آخرین دم و بازدم است! لمس دستانِ او، میخواست تا حس لامسهای دارد، انگشتان ظریف او را میان دستانش بفشارد.
نباید آن لحظهها تمام میشدند. اگر تمام میشد و دیگر اویی وجود...
زیر پاهایشان، سبزههای تازه و گلهای صورتی را لگد میکردند. صدای خندهشان سمفونی را رقم میزد.
- زود باش تنبل خان!
چشمهای ماریا حالا دو جفت بادوم شکلاتی خوشمزه و پرانرژی بود! هر روز میتوانست تکهگاه رُزِ قصههایش باشد؛ اما اگر اینطور فکر میکرد، قدر لحظههای کنار او بودن را نمیفهمید. نگاهش را از پیراهن زرد و موهای مواج او بر نمیداشت؛ طوری که انگار آخرین صحنهایست که میبیند. به عنوان آخرین تصویر زندگیاش باید ماریا را میدید و بعد کور میشد.
نفس میکشید، عطر بودن در کنار او را میبلعید گویا آخرین دم و بازدم است! لمس دستانِ او، میخواست تا حس لامسهای دارد، انگشتان ظریف او را میان دستانش بفشارد.
نباید آن لحظهها تمام میشدند. اگر تمام میشد و دیگر اویی وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش