• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 4,957
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
لوییس با چشمانی که به زور باز می‌شد، برخاست و همراه خواهرش قدم برداشت. لوسی مصمم بود که در آن تاریکی شب، وارد خانه آقای فرانک شود. در چوبی خانه را گشود. تاریکی محض! رو‌به‌روی آن‌ها درون خانه، کورسوی نوری دیده می‌شد. یک در دیگر آن‌جا بود. اگر نیتن آن‌جا بود و او را می‌دید، حتماً افکارش را حدس می‌زد. احتمالاً لوسی انتظار همه چیز را داشت. در مغزش، تصور می‌کرد که آن در رو به یک جهنم باز شود! شاید هم آقای فرانک، بچه‌های محله‌شان را می‌دزدید! یعنی او یک دیگ بزرگ داشت که روی شعله‌ای درحال داغ شدن بود. معجون سبز درون دیگ، شاید کمی به رنگ سبز متمایل می‌شد. آقای فرانک از آن نوشیدنی به خورد نیتن می‌داد؛ برای همین او کور شده بود و زیبایی‌های لوسی را نمی‌دید! خب قطعاً لوسیِ چشم گربه‌ای با آن دامن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
درحین رسیدن به انتهای باغی که توسط یک در فرفورژه از باقی آن‌جا جدا شده بود، لوییس دقیقاً هزار بار شاخه‌های کلفت قطع شده زیرپایش را ندید و زمین خورد! انقدر گلی شده بود که اگر یک سوسک سرگین‌غلتان، او را با این رنگ‌ و لعاب قهوه‌ای می‌دید، حتماً از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید! یک مدفوع گرد و قلمبه پیدا کرده بود که می‌توانست آن را با خود حمل کند.
قبل از قلمبه شدن لوییس، چشم هردوی آن‌ها به یک جسم نامعلوم خورد که نه به شوخی و مبالغه؛ واقعاً یک شیء گرد و قلمبه بود! عجیب‌تر از آن، در قسمتی که آن توپ گرد جا خوش کرده بود همه علف‌ها سوخته بودند! نه حتی کج شده یا قطع شده و غش کرده روی زمین، علف‌های سوخته! به طوری که باعث شده بود کل آن خاک تا چند متری توپ دقیقاً هیچ اثری از حیات را نداشته باشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
بازتاب شنلِ مشکی او و موهای یخی‌اش در چشمان آبیِ کارل، نوید این را می‌داد که او راه را درست آمده است. باد که می‌وزید، موهای لخت شلاقی او که از زیر شنل بیرون زده بود، افسونگرانه می‌رقصید! زیبا بود، قلب هر کسی را تسخیر می‌کرد! هیچ جزئیاتی از چشم‌های او پنهان نمی‌ماند. از زیر شنل، وقتی نگاه خیره کارُل را دید، انگشت‌های باریک و سفیدش را جلو آورد و شنلش را جلوتر کشید. صدای مردانه‌اش را صاف کرد.
- این‌جا همون‌جاییه که گفتم!
بال‌های شیشه‌ای‌اش را حرکت داد و کنار کارل، بین زمین و آسمان معلق ایستاد.
- ظاهراً شخصی که هسته سوزان داخل قلبشه، داخل این شهاب سنگه!
کارل، لب‌های بزرگ و کلفتش را گزید. نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. وقتی او حرف می‌زد، ناخوداگاه به جای گوش دادن به حرفش، دلش می‌خواست شنل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
بادی وزید و موهای یخی پیام‌رسان را رقصاند.
- ازت می‌خوام توی خوندن ورد نامرئی کننده همراهیم کنی.
کارل، مثل کسانی که مغزشان را تعطیل کرده‎‌اند گنگ به او نگاه می‌کرد. وقتی مشکی‌پوش صدایی از او نشنید با آرامش گفت:
- می‌خوام این قسمت از باغ برای انسان‌ها نامرئی باشه و خود شهاب‌سنگ رو مهر و موم کنم. ممکنه آدم‌های بیشتری وارد این شهاب‌سنگ بشن یا کسی متوجه این اتفاق بشه؛ اون‌وقت درست کردن فاجعه غیرممکنه! ضمناً... .
دست‌های تپل کارل را فشرد.
- ضمناً کسی که حامل نیروی سوزانه داخل این شهاب‌سنگه؛ اگر این‌جا مهر و موم شه برای یک مدت طولانی توانایی استفاده از قدرتش رو از دست میده. تا اون موقع می‌تونیم راه‌حلی پیدا کنیم.
آن دخترک، موهای وزوزی‌اش را پشت گوش گذاشت و آن دست دیگرش که در دست مشکی‌پوش بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
در فشار باد و هجوم آن نیروی نورانی تارموهای یخی‌اش دانه‌دانه از سرش جدا می‌شد. صورت او در نور محو بود. کارل می‌لرزید. زلزله چند ریشتری در تمام وجود آن دختر خانه کرده بود. نود سال سن داشت؟ شاید هم صد و بیست! گارودی بیست ساله را چه به لرزش دست! از روی زمین گِلی بلند شد و جثه کوچکش را به سمت سیاه‌پوش حرکت داد؛ اما قبل از آن‌که بتواند دستانش را بگیرد و از آن نیروی استوانه‌ای شکل و دراز که از کانال ایجاد شده روی شهاب‌سنگ خارج می‌شد نجات دهد، ناگهان نیرو به کل خاموش شد و سیاه‌پوش به شدت روی زمین افتاد.
از گلوی او صدایی به پرواز درآمد. زمین به شدت پوستش را شکافت و شنلش را پاره کرد. همان‌جا دراز کشیده بود و از درد چشم‌هایش را روی هم می‌فشرد. کارل به سرعت به سمت او رفت و کنارش نشست.
- هی... حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
یکی از دستانش را در دست کارل گذاشت و دیگری را تکیه‌گاه قرار داد تا از روی زمین برخیزد. تمام لباس‌های مشکی‌اش با گل و خاک پوشیده شده بود. یکی از بال‌هایش حرکت نمی‌کرد. چشم‌های یخی‌اش را روی هم می‌فشرد و دندان می‌سایید. نصفه و نیمه و به کمک کارل بال زد و مثل او کمی معلق شد. وقتی کارل دید او نمی‌تواند به راحتی پرواز کند، جلوتر رفت و تقریباً دست او را در آغوش کشید تا وزنش را متحمل شود.
- می‌تونی حرکت کنی؟
صدای مردانه و گیرای او از ته چاه در می‌‎آمد:
- آ...آره.
بعد از این حرف، کارل کم‌کم بال زد و به سمت آسمان رفت. وقتی از بالا به باغ‌پشتی آقای فرانک نگاه می‌کرد، یک فاجعه بزرگ را می‌دید! درخت‌های قطع شده قسمت انتهایی باغ به همراه یک شهاب‌سنگ مُهر و موم شده! چه جای عجیبی بود! آن خانه استوانه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
- میشه حرف بزنی؟
بعد از چند دقیقه چشم‌هایش را گشود. تصویر ماه در گوی‌های یخی‌اش برق می‌زد.
- شنلت رو بده به من!
صورت ذوزنقه‌ای، پوست برفی و ابرهای کمرنگ! او قطعاً نمی‌خواست چهره‌اش را کسی ببیند. فرورفتگی زیر گونه‌هایش خیلی زیاد بود! کارل که دید شنل او پاره شده، همان‌طور ایستاده فکر کرد. دستش را به کمرش زد و گفت:
- بعدش چی؟ چیکار کنیم؟ بریم قصر؟ لطفاً به حرفم گوش کن!
او انگار همین قصد را داشت. سری به معنی تایید تکان داد. می‌دانست اگر همان‌طور دراز بکشد، ابر با سرعت حرکت می‌کند و از هم می‌پاشد. روی زمین نشست و دستش را دراز کرد تا شنل را بگیرد. انگار با کمی نشستن، حالش بهتر شده بود. کارل یک نگاه شرورانه داشت. انگار نگرانی‌اش، پشت صورت شرورش پنهان مانده بود.
- بهت شنل رو میدم، به شرطی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
رویال، درحالی‌که شنل سفیدش را از روی صورتش کنار می‌زد، بی‌خیال زل زدن به گل سفید و نورانی روبه‌رویش شد. او وقتی کارل را دید کم مانده بود چند شاخ بزرگ روی سرش بیرون بیاید! یعنی آن موجود مو وزوزی با دردسر غول‌آسایی که ساخته بود در قصر تولد چه کاری داشت؟ دقیقاً چه شکوفه‌ای قرار بود بر سرشان بریزد؟ فعلاً که شهاب‌سنگ باران بود! آن دختر، همان‌طور مستقیم راه می‌آمد و سرش را مثل یک جغد می‌چرخاند. دیوارهای ابری و بلند قصر که عکس گارودهای بال‌دار رویشان هک شده بود را با چشم‌هایش می‌بلعید.
پشت سرش! او که بود؟ شخصی نامعلوم که شنل کارل را به تن داشت، ‌آرام‌آرام دنبال او می‌آمد. سرباز جنگ بودند؟ از سر و رویشان چرک و کثیفی می‌ریخت! بعد چند دقیقه، کارل و پیام‌رسان هر دو به گل سفید رسیدند و روبه‌رویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
پیر بود، لب گور! اما لرزش صدایش دلیل دیگری جز پیری داشت. نگاه کارل بین گارود پیام‌رسان و لویال که بچه به بغل از قصر خارج می‌شد، در نوسان بود. در آخر به سمت لویال دوید و از قصر بیرون رفت. هر دو درست مقابل در ایستادند. نور بچه و گلبرگ سفیدی که در آن بود، اطرافشان را در آن تاریکی شب روشن نگه می‌داشت.
- آقای لویال! چه بچه خوشگلیه، نه؟
رویال کچل بود. محض رضای خدا، یک روزنه برای رشد مو روی آن کله بخت برگشته‌اش دیده نمی‌شد. با چشم که چه عرض کنم؛ حتی با میکروسکوپ! طوری صاف و صیقلی به نظر می‌رسید که گویا داشت تمام نورهای اطرافش را منعکس می‌کرد! اما ریش‌های بلندی داشت و برخلاف تپل بودنش خوب فرز و چابک عمل می‌کرد. او یک بچه‌ی مو فرفری را در بغل داشت. نوزاد چشم‌هایش را بسته بود و موهایش کاملاً مشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
آن لیست را قرار بود به فرمانروای گارودها بدهند تا به همان تعداد برایشان خانه جدید بسازد. کاغذی ابری، کاملا بزرگ و سفید و نورانی در مرکز شهر نصب شده بود. بی‌خانمان‌ها می‌رفتند، نامشان را با جادوی زرد روی آن می‌نوشتند. سوزان که از این قضیه باخبر شد، با نگاهی اشک‌بار از کارل خواست که در کنارش بماند تا با هم زندگی کنند. کسی تا به حال در آن سرزمین، زندگی گروهی را تجربه نکرده بود. در آن مدت، تجربه کارل از زندگی با سوزان به قدری خوب به نظر می‌رسید که از پیشنهاد سوزان خوشحال شد. همین هم انتظار می‌رفت! سوزان او را لای پر قو گذاشته بود! می‌خواست از زندگی شاهانه لذت نبرد؟
از آن‌پس آن‌ها تنها کسانی شدند که زندگی فردی نداشتند و با هم زندگی می‌کردند. او سوزان را مقابل چشمانش می‌دید که چطور هر روز بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا