متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 57
  • بازدیدها 4,274
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,056
پسندها
55,664
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #51
- میشه حرف بزنی؟
بعد از چند دقیقه چشم‌هایش را گشود. تصویر ماه در گوی‌های یخی‌اش برق می‌زد.
- شنلت رو بده به من!
صورت ذوزنقه‌ای، پوست برفی و ابرهای کمرنگ! او قطعاً نمی‌خواست چهره‌اش را کسی ببیند. فرورفتگی زیر گونه‌هایش خیلی زیاد بود! کارل که دید شنل او پاره شده، همان‌طور ایستاده فکر کرد. دستش را به کمرش زد و گفت:
- بعدش چی؟ چیکار کنیم؟ بریم قصر؟ لطفاً به حرفم گوش کن!
او انگار همین قصد را داشت. سری به معنی تایید تکان داد. می‌دانست اگر همان‌طور دراز بکشد، ابر با سرعت حرکت می‌کند و از هم می‌پاشد. روی زمین نشست و دستش را دراز کرد تا شنل را بگیرد. انگار با کمی نشستن، حالش بهتر شده بود. کارل یک نگاه شرورانه داشت. انگار نگرانی‌اش، پشت صورت شرورش پنهان مانده بود.
- بهت شنل رو میدم، به شرطی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,056
پسندها
55,664
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #52
رویال، درحالی‌که شنل سفیدش را از روی صورتش کنار می‌زد، بی‌خیال زل زدن به گل سفید و نورانی روبه‌رویش شد. او وقتی کارل را دید کم مانده بود چند شاخ بزرگ روی سرش بیرون بیاید! یعنی آن موجود مو وزوزی با دردسر غول‌آسایی که ساخته بود در قصر تولد چه کاری داشت؟ دقیقاً چه شکوفه‌ای قرار بود بر سرشان بریزد؟ فعلاً که شهاب‌سنگ باران بود! آن دختر، همان‌طور مستقیم راه می‌آمد و سرش را مثل یک جغد می‌چرخاند. دیوارهای ابری و بلند قصر که عکس گارودهای بال‌دار رویشان هک شده بود را با چشم‌هایش می‌بلعید.
پشت سرش! او که بود؟ شخصی نامعلوم که شنل کارل را به تن داشت، ‌آرام‌آرام دنبال او می‌آمد. سرباز جنگ بودند؟ از سر و رویشان چرک و کثیفی می‌ریخت! بعد چند دقیقه، کارل و پیام‌رسان هر دو به گل سفید رسیدند و روبه‌رویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,056
پسندها
55,664
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #53
پیر بود، لب گور! اما لرزش صدایش دلیل دیگری جز پیری داشت. نگاه کارل بین گارود پیام‌رسان و لویال که بچه به بغل از قصر خارج می‌شد، در نوسان بود. در آخر به سمت لویال دوید و از قصر بیرون رفت. هر دو درست مقابل در ایستادند. نور بچه و گلبرگ سفیدی که در آن بود، اطرافشان را در آن تاریکی شب روشن نگه می‌داشت.
- آقای لویال! چه بچه خوشگلیه، نه؟
رویال کچل بود. محض رضای خدا، یک روزنه برای رشد مو روی آن کله بخت برگشته‌اش دیده نمی‌شد. با چشم که چه عرض کنم؛ حتی با میکروسکوپ! طوری صاف و صیقلی به نظر می‌رسید که گویا داشت تمام نورهای اطرافش را منعکس می‌کرد! اما ریش‌های بلندی داشت و برخلاف تپل بودنش خوب فرز و چابک عمل می‌کرد. او یک بچه‌ی مو فرفری را در بغل داشت. نوزاد چشم‌هایش را بسته بود و موهایش کاملاً مشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,056
پسندها
55,664
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #54
آن لیست را قرار بود به فرمانروای گارودها بدهند تا به همان تعداد برایشان خانه جدید بسازد. کاغذی ابری، کاملا بزرگ و سفید و نورانی در مرکز شهر نصب شده بود. بی‌خانمان‌ها می‌رفتند، نامشان را با جادوی زرد روی آن می‌نوشتند. سوزان که از این قضیه باخبر شد، با نگاهی اشک‌بار از کارل خواست که در کنارش بماند تا با هم زندگی کنند. کسی تا به حال در آن سرزمین، زندگی گروهی را تجربه نکرده بود. در آن مدت، تجربه کارل از زندگی با سوزان به قدری خوب به نظر می‌رسید که از پیشنهاد سوزان خوشحال شد. همین هم انتظار می‌رفت! سوزان او را لای پر قو گذاشته بود! می‌خواست از زندگی شاهانه لذت نبرد؟
از آن‌پس آن‌ها تنها کسانی شدند که زندگی فردی نداشتند و با هم زندگی می‌کردند. او سوزان را مقابل چشمانش می‌دید که چطور هر روز بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,056
پسندها
55,664
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #55
:402:چرا هرچی می‌نویسم جلو نمیره

لوسی به همراه یک برادر کله‌پوک‌تر از خودش حالا در راهروی آغازین آئورا بودند. مشعل روشن شده دیواره‌های راهرو باعث می‌شد جلوی پایشان قابل دیدن باشد، وگرنه از ترس سکته می‌کردند.
- کی جرات کرده من رو از خواب بیدار کنه؟
حمله شیاطین! محاصره توسط نیروهای اهریمنی؟ لوسی بعد از شنیدن این صدای عجیب، احساس کرد در یک فیلم مافیایی حضور دارد، فوراً چکمه مشکی بلندش را از پایش خارج کرد و یک لنگه‌پا ایستاد.
- لوسی... چی شده؟
لرزش در کلمه به کلمه حرف‌های لوییس بی‌داد می‌کرد! چشم‌های گربه‌ای‌ دخترک تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود و داشت اطراف را می‌بلعید. لوییس از دامن خواهرش گرفت و دهانش را بست. چشم‌هایش هم مانند دهانش بسته شد. اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,056
پسندها
55,664
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #56
:hmmsmiley02::hmmsmiley02::hmmsmiley02:

پناه بر خدا! کائنات، ای تمام نیروهایی که در جهان وجود دارید، مغز لوسی و لوییس را به آن‌ها برگردانید! حیف نبود که شخصی به زیبایی و تو دل‌بروییِ لوسی، عقل در کله‌اش نداشته باشد؟ اگر چند روز پیش خود عیسی مسیح جلو چشم او ظاهر می‌شد به او مژده می‌داد که درون یک تکه سنگ بیابانی، همچین باغی را خواهد دید هم باورش نمی‌شد! حالا چه؟ جلوی چشمش می‌دید! خورشید را می‌دید که درست وسط یک آسمانِ آبی می‌درخشد. تپه‌ها را می‌دید. کمی دورتر، ساعت نارنجی و غول‌پیکری را می‌دید که به اندازه یک ساختمان جثه‌اش بود! از دیدن تمامی این‌ها ناگهان حس کرد دنیا دور سرش می‌چرخد. روی زمین دو زانو نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
لوییس کله‌پوک ده ساله هم که کلاً تعطیل بود. به جای وحشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,056
پسندها
55,664
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #57
یعنی اینطوری ام که میگم ازین به بعد منظم پست می‌نویسم، بعد میرم تا چند ماه دیگه :| آقا یکم اراده یکم تعادل. این لوسی و لوییس هم لج کردن داستانو جلو نمی‌برن. خب زود باشیددد.


- اوه... معجون پرینکل! خب... .
من‌من کردن را کنار گذاشت و با اعتماد به نفس گفت:
- من یک ماموریت مهم دارم! خواهرم غش کرده و داره میمیره، شما می‌تونید با این معجون پرینکل زندش کنید؟
لبخند مضحک! زن تپل، رسماً خشکش زده بود. کم مانده بود همچون لوسی، پس بیفتد! درست می‌شنید؟ لبخندی زد و پرسید:
- معجون پرینکل تازه می‌فروشم! شما... .
لوییس صدایش را صاف کرد. مگر یک گلوله کثیفی هم می‌توانست حرف بزند؟ دور و ور آن زن خلوت بود؛ با خودش فکر کرد حتماً پرینکل یک معجون به درد نخور است که کسی از او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,056
پسندها
55,664
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #58
:402:نویسنده خوبی هستم زود پست گذاشتم

لوییس، آن گلوله چرکِ متحرک که در تیم فوتبال محله پارکر، برای دیگران رجز می‌خواند و حسابی ادعایش می‌شد از زنی چاق که انگار در طول عمرش یک قدمم برنداشته بود، عقب افتاد. تلاش می‌کرد به زن فروشنده برسد؛ اما او انگار داشت پرواز می‌کرد! دانه‌های درشت عرق از پیشانی زن می‌ریخت. همانطور که می‌دوید، توده‌های چربی بدنش بالا پایین می‌شدند. قسمت زیربغل پیراهن قهوه‌ای رنگش به اندازه یک بشقاب سوپ خیس شده بود. لوییس کله فرفری یک دستش را روی سینه‌اش گذاشت و دیگری را به سمت زن دراز کرد. درحالی که سعی داشت از دامنِ او بگیرد تا متوقفش کند گفت:
- صبر... صبر کن!
خوشبختانه آن قسمت از بازار زیاد شلوغ نبود؛ وگرنه پسرک دست و پا چلفتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا